چند پارتی کوک
چند پارتی کوک
پارت سوم
تو راه خونه ی جین بودن
خیابون خلوت بود و خبری از ماشین نبود
-بیا یه کم خوش بگذرونیم!
کوک فرمونو ماشینو محکم گرفت و با سرعت بیشتری توی خیابون حرکت می کرد
-کوک لطفا یکم یواش تر برو!
-داره خیلی خوش میگذره!*داد*
ا.ت جیغ میزد و از ترس دسته های صندلی رو چسبیده بود
بالاخره رسیدن خونه جین
ا.ت انقدر ترسیده بود که میلرزید و با ترس به روبروش خیره شد بود
-می خوام درارو قفل کنم....پیاده شو
ا.ت از ماشین پائین اومد
جین به محض وارد شدن اون دو بهشون سلام کرد و نامزدشو بهشون معرفی کرد
مهمونی خیلی شلوغی بود و سر و صدا زیاد بود
ا.ت تصمیم گرفت بره تو یکی از اتاقا
روی تخت دراز کشید
سمت چپ سینش انقدری درد می کرد که دلش می خواست قلبشو از جا دربیاره!
سر و صدا هنوزم اذیتش می کرد
قرصای مخصوصش رو هم با خودش نیاورده بود
تصمیم گرفت بره پیش کوک و بهش بگه باید بره چون حالش اصلا خوب نبود!
همینکه رسید به پله ها با دستش سمت چپ سینش رو گرفت که دستش از دسته ها ول شد و افتاد پائین....
نامجون:بچه ها...این دختر کیه افتاده رو زمین؟
جین:وایسا ببینم
جین با دیدن چهره ی ا.ت ترسید!
جین:زودباش برو کوکو صدا بزن! باید ببریمش بیمارستان
یونگی:چرا شلوغش کردین اینجارو؟
یونگی با دیدن صورت رنگ پریده و بیجون ا.ت مغزشو از کار انداخت!
جین و یونگی با کمک هم ا.ت رو داخل ماشین گذاشتن
کوک که تازه فهمیده بود چیشده بدو بدو به سمت اونها رفت
کوک و یونگی رفتن و جین موند...
....
×به خاطر هیجان و فشارهای زیادی که داشتن رگ های قلبشوم دچار اختلال شده...باید عمل بشه!
+ولی خواهرِ من خیلی سنش کمه!
×متاسفم جناب اما این تنها راه نجاتشونه
دکتر فرمی رو رو به کوک و یونگی گرفت
×اینو امضا کنین تا اگه اتفاقی برای بیمار افتاد دردسر نشه!
یونگی خودکارو از دکتر گرفتو امضا کرد
دکتر داخل اتاق عمل رفت
-هیونگ...میشه یچیزی بهت بگم؟
+چی می خوای بگی؟
-من....باعث این حالِ ا.ت هستم...از اونجایی که خیلی آدم مردم آزاریم خیلی اذیتش می کردم...
یونگی با عصبانیت یقه ی کوک رو گرفت و به دیوار تیکه اش داد
+یه بار دیگه حرفتو تکرار کن اگه راست میگی! احمق تو نمی دونستی که اون ناراحتی قلبی داره و اذیتش می کردی؟
-بذار بهت توضیح بدم
+چیو میخوای توضیح بدی؟ زنگ میزنم ببرنت توی بیمارستان روانی بخوابی! تو اندازه یه حیوونم درک نداری چطور تونستی با خواهرم اینطوری کنی؟
-اون بهم نگفته بود!
یونگی شوکه شد
+چیو بهت نگفته بود؟
-اینکه ناراحتی قلبی داره! منم واسه همین اذیتش می کردم! باور کن از عشق زیادم بود! اگه می دونستم باهاش اینجوری رفتار نمی کردم! من ا.ت رو دوست دارم!
یونگی یقه ی کوک رو ول کرد
+از جلوی چشمم گم شو تا کل هیکلتو خونی نکردم!
پارت سوم
تو راه خونه ی جین بودن
خیابون خلوت بود و خبری از ماشین نبود
-بیا یه کم خوش بگذرونیم!
کوک فرمونو ماشینو محکم گرفت و با سرعت بیشتری توی خیابون حرکت می کرد
-کوک لطفا یکم یواش تر برو!
-داره خیلی خوش میگذره!*داد*
ا.ت جیغ میزد و از ترس دسته های صندلی رو چسبیده بود
بالاخره رسیدن خونه جین
ا.ت انقدر ترسیده بود که میلرزید و با ترس به روبروش خیره شد بود
-می خوام درارو قفل کنم....پیاده شو
ا.ت از ماشین پائین اومد
جین به محض وارد شدن اون دو بهشون سلام کرد و نامزدشو بهشون معرفی کرد
مهمونی خیلی شلوغی بود و سر و صدا زیاد بود
ا.ت تصمیم گرفت بره تو یکی از اتاقا
روی تخت دراز کشید
سمت چپ سینش انقدری درد می کرد که دلش می خواست قلبشو از جا دربیاره!
سر و صدا هنوزم اذیتش می کرد
قرصای مخصوصش رو هم با خودش نیاورده بود
تصمیم گرفت بره پیش کوک و بهش بگه باید بره چون حالش اصلا خوب نبود!
همینکه رسید به پله ها با دستش سمت چپ سینش رو گرفت که دستش از دسته ها ول شد و افتاد پائین....
نامجون:بچه ها...این دختر کیه افتاده رو زمین؟
جین:وایسا ببینم
جین با دیدن چهره ی ا.ت ترسید!
جین:زودباش برو کوکو صدا بزن! باید ببریمش بیمارستان
یونگی:چرا شلوغش کردین اینجارو؟
یونگی با دیدن صورت رنگ پریده و بیجون ا.ت مغزشو از کار انداخت!
جین و یونگی با کمک هم ا.ت رو داخل ماشین گذاشتن
کوک که تازه فهمیده بود چیشده بدو بدو به سمت اونها رفت
کوک و یونگی رفتن و جین موند...
....
×به خاطر هیجان و فشارهای زیادی که داشتن رگ های قلبشوم دچار اختلال شده...باید عمل بشه!
+ولی خواهرِ من خیلی سنش کمه!
×متاسفم جناب اما این تنها راه نجاتشونه
دکتر فرمی رو رو به کوک و یونگی گرفت
×اینو امضا کنین تا اگه اتفاقی برای بیمار افتاد دردسر نشه!
یونگی خودکارو از دکتر گرفتو امضا کرد
دکتر داخل اتاق عمل رفت
-هیونگ...میشه یچیزی بهت بگم؟
+چی می خوای بگی؟
-من....باعث این حالِ ا.ت هستم...از اونجایی که خیلی آدم مردم آزاریم خیلی اذیتش می کردم...
یونگی با عصبانیت یقه ی کوک رو گرفت و به دیوار تیکه اش داد
+یه بار دیگه حرفتو تکرار کن اگه راست میگی! احمق تو نمی دونستی که اون ناراحتی قلبی داره و اذیتش می کردی؟
-بذار بهت توضیح بدم
+چیو میخوای توضیح بدی؟ زنگ میزنم ببرنت توی بیمارستان روانی بخوابی! تو اندازه یه حیوونم درک نداری چطور تونستی با خواهرم اینطوری کنی؟
-اون بهم نگفته بود!
یونگی شوکه شد
+چیو بهت نگفته بود؟
-اینکه ناراحتی قلبی داره! منم واسه همین اذیتش می کردم! باور کن از عشق زیادم بود! اگه می دونستم باهاش اینجوری رفتار نمی کردم! من ا.ت رو دوست دارم!
یونگی یقه ی کوک رو ول کرد
+از جلوی چشمم گم شو تا کل هیکلتو خونی نکردم!
۱۱۱.۴k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.