پارت نوزدهم
پارت نوزدهم
*ده سال بعد*
کیم تهیونگ به عنوان مشهور ترین بازیگر کره جنوبی توی دفترش مشغول بررسی فیلم و سریال هایی بود که درخواست داده شده بود توش بازی کنه
همون لحظه در باز شد و کیم یوری پدر کیم تهیونگ داخل شد
تهیونگ با دیدن پدرش با احترام به روش بلند شد
-پدر...اتفاقی افتاده؟
+تهیونگ...پیداش کن!
-پیدا کنم؟
+خواهرِ کوچیکت ببین می دونم سخته باورش ولی اون موقع که مادرت باردار بود خواهرت نمرد ما چون وضع مالیمون افتضاح بود مجبور شدم خواهرتو بدم به یه زن که بچه ی خودش مرده بود و شوهرشم از این قضیه خبر نداشت ازت خواهش میکنم پیداش کن!
-چی...وایسا ببینم...تو چطوری تونستی اینکارو بکنی؟؟؟
+باید من و مادرتو درک کنی! ما اون موقع وضعیت مالیمون خیلی بد بود و نگه داشتن اون بچه برابر بود با مرگش!
-برام مهم نیست
تهیونگ در حالی که از دفترش خارج میشد گفت:
-من پیداش می کنم اما شما حق ندارین تا دو متری بیشتر نزدیکش بشین
تهیونگ گوشیشو برداشت و زنگ زد به یونگی
مورد اعتمادترین ماموری که میشناخت
+الو؟
-هیونگ ازت یه درخواست دارم!
*پایان فلش بک*
×من و یونگی همه جارو دنبالت گشتیم...یه سری وقتا فک می کردم تو مردی و این باعث میشد گریه کنم با مامان و بابا هی دعوام میشد از این قضیه و تا مدتی علاقه نداشتم باهاشون رفت و آمد داشته باشم و تو....الان اینجایی!
-یعنی جونگکوک اوپا برادرِ من نیست؟
×نه...برادرِ واقعیت منم
جیمین با عصبانیت و ناراحتی دست ا.ت رو ول کرد و از بیمارستان خارج شد
-جیمین...نرو!
تهیونگ دست ا.ت رو گرفت و مانع رفتنش شد
×تو دیگه به اون نیازی نداری...باید یه زندگی جدید برای خودت بسازی
بچم جیمین(((":
خب دوستان این سری شرط نمیذارم ببینم خودتون چه میکنید
*ده سال بعد*
کیم تهیونگ به عنوان مشهور ترین بازیگر کره جنوبی توی دفترش مشغول بررسی فیلم و سریال هایی بود که درخواست داده شده بود توش بازی کنه
همون لحظه در باز شد و کیم یوری پدر کیم تهیونگ داخل شد
تهیونگ با دیدن پدرش با احترام به روش بلند شد
-پدر...اتفاقی افتاده؟
+تهیونگ...پیداش کن!
-پیدا کنم؟
+خواهرِ کوچیکت ببین می دونم سخته باورش ولی اون موقع که مادرت باردار بود خواهرت نمرد ما چون وضع مالیمون افتضاح بود مجبور شدم خواهرتو بدم به یه زن که بچه ی خودش مرده بود و شوهرشم از این قضیه خبر نداشت ازت خواهش میکنم پیداش کن!
-چی...وایسا ببینم...تو چطوری تونستی اینکارو بکنی؟؟؟
+باید من و مادرتو درک کنی! ما اون موقع وضعیت مالیمون خیلی بد بود و نگه داشتن اون بچه برابر بود با مرگش!
-برام مهم نیست
تهیونگ در حالی که از دفترش خارج میشد گفت:
-من پیداش می کنم اما شما حق ندارین تا دو متری بیشتر نزدیکش بشین
تهیونگ گوشیشو برداشت و زنگ زد به یونگی
مورد اعتمادترین ماموری که میشناخت
+الو؟
-هیونگ ازت یه درخواست دارم!
*پایان فلش بک*
×من و یونگی همه جارو دنبالت گشتیم...یه سری وقتا فک می کردم تو مردی و این باعث میشد گریه کنم با مامان و بابا هی دعوام میشد از این قضیه و تا مدتی علاقه نداشتم باهاشون رفت و آمد داشته باشم و تو....الان اینجایی!
-یعنی جونگکوک اوپا برادرِ من نیست؟
×نه...برادرِ واقعیت منم
جیمین با عصبانیت و ناراحتی دست ا.ت رو ول کرد و از بیمارستان خارج شد
-جیمین...نرو!
تهیونگ دست ا.ت رو گرفت و مانع رفتنش شد
×تو دیگه به اون نیازی نداری...باید یه زندگی جدید برای خودت بسازی
بچم جیمین(((":
خب دوستان این سری شرط نمیذارم ببینم خودتون چه میکنید
۷۰.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.