رمان یادت باشد ۵۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_شش
همراهیش کنم اما خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم. از تعریف هایی که حمید می کرد احساس میکردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید، نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود، چون کسی را آنجا نمی شناختم. حتی وسط راه گفتم : «حمید منو برگردون، خودت برو زود بیا.» اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را باخودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم. با آنکه کسی را نمی شناختم، کم کم با همه ی خانم های مجلس دوست شدم. فضای خیلی خوبی بود. جمع صمیمی و دوستانه ای داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس، حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت. گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند. بعد از یک خوش و بش حسابی، گل را به من داد. تشکر کردم و درحالی که گل هارا بو میکردم، پرسیدم: «ممنون حمید جان، خیلی خوشحال شدم. مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟» گفت: «این گل ها قابلتو نداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم.» از خدا که پنهان نیست، نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
همراهیش کنم اما خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم. از تعریف هایی که حمید می کرد احساس میکردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید، نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود، چون کسی را آنجا نمی شناختم. حتی وسط راه گفتم : «حمید منو برگردون، خودت برو زود بیا.» اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را باخودش ببرد. اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم. با آنکه کسی را نمی شناختم، کم کم با همه ی خانم های مجلس دوست شدم. فضای خیلی خوبی بود. جمع صمیمی و دوستانه ای داشتند. فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم بعد از کلاس، حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت. گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند. بعد از یک خوش و بش حسابی، گل را به من داد. تشکر کردم و درحالی که گل هارا بو میکردم، پرسیدم: «ممنون حمید جان، خیلی خوشحال شدم. مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟» گفت: «این گل ها قابلتو نداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم.» از خدا که پنهان نیست، نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۰.۶k
۲۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.