رمان یادت باشد ۵۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_هشت
راننده ای هستم. هیچ وقت کم نمی آورد. یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛ خیابان فلسطین، محضر خانه ی 125، روبروی مسجد محمد رسول الله. بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند. با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید، ولی خبری از او نشد، خشکم زده بود. این همه آدم آمده بودیم، ولی اقل کار، آقای داماد نیامده بود!. جویا که شدم دیدم بله، داشتن سری قبل باز تکرار شده است! آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست! تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود روی وقت خیلی حساس بود. ساعت چهار با ساعت چهارم پنج دقیقه برایش فرق داشت. ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم. از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد می زدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقا روبروی آن ها بودیم عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند، باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد مارا بخواند. عروس ها و داماد ها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ ماهم شده بودیم تماشا چی! حمید وقتی دید ناراحت هستم، پیام داد: «دارلینگ من! ناراحت نباش. حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوباره جا گذاشتم.» وقتهایی که می دانست ناراحتم به من می گفت «دارلینگ» به زبان انگلیسی یعنی «همسر عزیز من.» آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت. خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد. میگفت برای...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
راننده ای هستم. هیچ وقت کم نمی آورد. یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛ خیابان فلسطین، محضر خانه ی 125، روبروی مسجد محمد رسول الله. بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند. با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید، ولی خبری از او نشد، خشکم زده بود. این همه آدم آمده بودیم، ولی اقل کار، آقای داماد نیامده بود!. جویا که شدم دیدم بله، داشتن سری قبل باز تکرار شده است! آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست! تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود روی وقت خیلی حساس بود. ساعت چهار با ساعت چهارم پنج دقیقه برایش فرق داشت. ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم. از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد می زدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقا روبروی آن ها بودیم عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند، باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد مارا بخواند. عروس ها و داماد ها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ ماهم شده بودیم تماشا چی! حمید وقتی دید ناراحت هستم، پیام داد: «دارلینگ من! ناراحت نباش. حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوباره جا گذاشتم.» وقتهایی که می دانست ناراحتم به من می گفت «دارلینگ» به زبان انگلیسی یعنی «همسر عزیز من.» آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت. خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد. میگفت برای...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۹k
۲۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.