رمان یادت باشد ۵۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_هفت
ثابت هیئت « خیمه العباس» شوم. حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود.باهم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه ی خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت. امروز روز وعده ی ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان ماه، مصادف با میلاد امام هادی دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. حمید برای نهار خونه ی ما بود. هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم. باید زود تر بر می گشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوهای و یک شلوار خریدم،چون هوا کم کم داشت سرد می شد، ژاکت بافتنی هم خریدیم تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر و مادرش برود. جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جدول آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد و گفت: «ای وای دست فرمون. حال کردی عجب...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
ثابت هیئت « خیمه العباس» شوم. حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود.باهم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه ی خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت. امروز روز وعده ی ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان ماه، مصادف با میلاد امام هادی دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند. حمید برای نهار خونه ی ما بود. هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم. باید زود تر بر می گشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوهای و یک شلوار خریدم،چون هوا کم کم داشت سرد می شد، ژاکت بافتنی هم خریدیم تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر و مادرش برود. جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جدول آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد و گفت: «ای وای دست فرمون. حال کردی عجب...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۳k
۲۰ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.