فیک بخاطر تو پارت ۱۵
فیک بخاطر تو پارت ۱۵
از زبان ات
ات: آره حسودیم شده اصلا من بچم
تهیونگ: خانوم کوچولو به دختر خالم که بجز این هیچ نسبتی باهام نداره حسودیت شده؟ چون دختر خاله ی بزرگمه احترامشو نگه میدارم تازه اون ۲ سال ازم بزرگ تره
ات: اون خنده ها و نگاهای گیرا عادیه؟
تهیونگ: چطوری بهت ثابت کنم که چیزی بجز نسبت فامیلی نیست؟
ات: خب... اصلأ به من چه برام مهم نیست که به کی بیشتر توجه میکنی یعنی منظورم اینکه اصلا برام مهم نیست چیکار میکنی
از حرفم خندش گرفت ضایه شدم نباید میفهمید که برام مهمه که با کی هست و چیکار میکنه
ازش دور شدم و رفتم تو اتاق گریم اومدم یکم به آرامش برسم که دختره ی نچسب اومد تو
می یونگ: عامم ببخشید شما موبایل منو ندیدین؟
ات: من از کجا باید بدونم؟ (سعی کردم مودب باشم)
می یونگ: آهان حالا یادم اومد موقع عکسبرداری دادمش به تهیونگ (با حرفش حرصم گرفت که رومو کردم اون طرف که مثلاً داشتم با کلاه گیس بازی می کردم ولی از حرصم متوجه نشدم که نصف موهای کلاه گیسه رو کندم)
به خودم اومدم و تو ذهنم گفتم: یعنی چی؟ من چرا باید اعصابمو خورد کنم حالا انگار من و تهیونگ خیلی باهم بودیم و خوش و بش کردیم که باید روش غیرت داشته باشم
سعی کردم با این موضوع کنار بیام و لبخند زدمو از اتاق اومدم بیرون یکم تو باغ قدم زدم
وقتی داشتم به گل ها نگاه می کردم به پروانه ی خوشگل و ظریف توجهمو به خودش جلب کرد همراهش رفتم که یدفه برخورد کردم به یه کسی و افتادم رو زمین
ات: آخ ببخشید اصلا حواسم به جلوم نبود (سرمو بالا گرفتم که دیدم تهیونگه دستشو دراز کرد جلوم که بلند شم منم بدون اینکه دستشو بگیرم خودم سریع از جام بلند شدم و لباسامو مرتب کردم)
تهیونگ زیر لب گفت: چقدر لجبازی
سرمو برگردونندم و با اخم بهش نگاه کردم
تهیونگ: میدونی وقتی اخم میکنی جذاب تر میشی؟
بدون اینکه خودمو کنترل کنم یه لبخند ریزی زدم و موهامو دادم پشت گوشم
ات: کی؟ من؟
تهیونگ: نه با پروانه ها بودم
لبخندم محو شد قدم برداشتم که از کنارش رد شم که دستمو گرفت
تهیونگ: اجازه ندادم بری (منو کشوند و با خودش سوار ماشین کرد همه بهمون نگاه می کردن سرمو انداخته پایین خجالت میکشیدم منو با تهیونگ ببینن ولی تهیونگ عین خیالشم نبود)
از زبان ات
ات: آره حسودیم شده اصلا من بچم
تهیونگ: خانوم کوچولو به دختر خالم که بجز این هیچ نسبتی باهام نداره حسودیت شده؟ چون دختر خاله ی بزرگمه احترامشو نگه میدارم تازه اون ۲ سال ازم بزرگ تره
ات: اون خنده ها و نگاهای گیرا عادیه؟
تهیونگ: چطوری بهت ثابت کنم که چیزی بجز نسبت فامیلی نیست؟
ات: خب... اصلأ به من چه برام مهم نیست که به کی بیشتر توجه میکنی یعنی منظورم اینکه اصلا برام مهم نیست چیکار میکنی
از حرفم خندش گرفت ضایه شدم نباید میفهمید که برام مهمه که با کی هست و چیکار میکنه
ازش دور شدم و رفتم تو اتاق گریم اومدم یکم به آرامش برسم که دختره ی نچسب اومد تو
می یونگ: عامم ببخشید شما موبایل منو ندیدین؟
ات: من از کجا باید بدونم؟ (سعی کردم مودب باشم)
می یونگ: آهان حالا یادم اومد موقع عکسبرداری دادمش به تهیونگ (با حرفش حرصم گرفت که رومو کردم اون طرف که مثلاً داشتم با کلاه گیس بازی می کردم ولی از حرصم متوجه نشدم که نصف موهای کلاه گیسه رو کندم)
به خودم اومدم و تو ذهنم گفتم: یعنی چی؟ من چرا باید اعصابمو خورد کنم حالا انگار من و تهیونگ خیلی باهم بودیم و خوش و بش کردیم که باید روش غیرت داشته باشم
سعی کردم با این موضوع کنار بیام و لبخند زدمو از اتاق اومدم بیرون یکم تو باغ قدم زدم
وقتی داشتم به گل ها نگاه می کردم به پروانه ی خوشگل و ظریف توجهمو به خودش جلب کرد همراهش رفتم که یدفه برخورد کردم به یه کسی و افتادم رو زمین
ات: آخ ببخشید اصلا حواسم به جلوم نبود (سرمو بالا گرفتم که دیدم تهیونگه دستشو دراز کرد جلوم که بلند شم منم بدون اینکه دستشو بگیرم خودم سریع از جام بلند شدم و لباسامو مرتب کردم)
تهیونگ زیر لب گفت: چقدر لجبازی
سرمو برگردونندم و با اخم بهش نگاه کردم
تهیونگ: میدونی وقتی اخم میکنی جذاب تر میشی؟
بدون اینکه خودمو کنترل کنم یه لبخند ریزی زدم و موهامو دادم پشت گوشم
ات: کی؟ من؟
تهیونگ: نه با پروانه ها بودم
لبخندم محو شد قدم برداشتم که از کنارش رد شم که دستمو گرفت
تهیونگ: اجازه ندادم بری (منو کشوند و با خودش سوار ماشین کرد همه بهمون نگاه می کردن سرمو انداخته پایین خجالت میکشیدم منو با تهیونگ ببینن ولی تهیونگ عین خیالشم نبود)
۱۸.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.