پارت232
#پارت232
کیوان دستی تو موهاش کشید: راست میگی حالا من یه چیزی گفتم!
چشمکی زدم و دستامو بهم کوبیدم و گفتم: با یه قهوه چطورید ؟!
کیوان و شراره موافق بودند فقط آرش مونده بود نگاه مو دوختم بهش که دستی گوشه لبش کشید:
خب خیلی دوست داشتم پیشتون باشم ولی ولی باید برم ... مامانم بیمارستانه!
با اوردن اسم مامانش تازه یادم افتاد که گفتن بیمارستانه! خواستی حرف بزنم که کیوان پیشقدم شد و گفت:
چی ؟ یعنی چی ؟ واسه خاله چی اتفاقی افتاده ؟
آرش: نمیدونم دیشب گویا حالش بد شده بود بردنش بیمارستان! الان تو ای سی یو هست امروز با دکترش حرف زدم گفت که خداروشکر حالش بهتره از دیشبه!
کیوان: خداروشکر، بیا بریم بیمارستان !
آرش خواست مخالفت کنه که گفتم: اره راست میگه بیا بریم!
لبخند مهربونی زد و چیزی نگفت!
مهسا: میخوام ببینمت!
از اینجا هم میشد پوزخند رو لبشو حس کرد : اون وقت دلیل ؟!
مهسا: چندتا سوال دارم !
_ : در مورد ؟!
مهسا: دیدمت میگم !
_ اوکی ساعت 5 بیا ....
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم خواب اون روزم بدجور فکرمو مشغول کرده بود!
هر جور شده باید جواب سوال هامو میگرفتم باید میفهمیدم که آیا فقط حسام و یاشار بودند یا شخص سومی هم بوده ؟!
اگه بوده پس چرا من اون اشغال رو یادم نمیاد ؟ چرا صورتش تو خوابم نمایان نشد ؟! اگه بوده پس الان کجاست ؟!
جواب همه ی اینا رو باید بفهمن همه شونو !!
اون دوتا کثافط باید جواب سوالای منو بدنند هر جور شده ! اگه طبق خواب من نفر سومی هم باشه به هر قیمتی شده پیداش میکنم
جواب اون کارشو میدم همراه با حسام و یاشار نابودش میکنم...
زمزمه کردم: نابود !!
کیوان دستی تو موهاش کشید: راست میگی حالا من یه چیزی گفتم!
چشمکی زدم و دستامو بهم کوبیدم و گفتم: با یه قهوه چطورید ؟!
کیوان و شراره موافق بودند فقط آرش مونده بود نگاه مو دوختم بهش که دستی گوشه لبش کشید:
خب خیلی دوست داشتم پیشتون باشم ولی ولی باید برم ... مامانم بیمارستانه!
با اوردن اسم مامانش تازه یادم افتاد که گفتن بیمارستانه! خواستی حرف بزنم که کیوان پیشقدم شد و گفت:
چی ؟ یعنی چی ؟ واسه خاله چی اتفاقی افتاده ؟
آرش: نمیدونم دیشب گویا حالش بد شده بود بردنش بیمارستان! الان تو ای سی یو هست امروز با دکترش حرف زدم گفت که خداروشکر حالش بهتره از دیشبه!
کیوان: خداروشکر، بیا بریم بیمارستان !
آرش خواست مخالفت کنه که گفتم: اره راست میگه بیا بریم!
لبخند مهربونی زد و چیزی نگفت!
مهسا: میخوام ببینمت!
از اینجا هم میشد پوزخند رو لبشو حس کرد : اون وقت دلیل ؟!
مهسا: چندتا سوال دارم !
_ : در مورد ؟!
مهسا: دیدمت میگم !
_ اوکی ساعت 5 بیا ....
بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم خواب اون روزم بدجور فکرمو مشغول کرده بود!
هر جور شده باید جواب سوال هامو میگرفتم باید میفهمیدم که آیا فقط حسام و یاشار بودند یا شخص سومی هم بوده ؟!
اگه بوده پس چرا من اون اشغال رو یادم نمیاد ؟ چرا صورتش تو خوابم نمایان نشد ؟! اگه بوده پس الان کجاست ؟!
جواب همه ی اینا رو باید بفهمن همه شونو !!
اون دوتا کثافط باید جواب سوالای منو بدنند هر جور شده ! اگه طبق خواب من نفر سومی هم باشه به هر قیمتی شده پیداش میکنم
جواب اون کارشو میدم همراه با حسام و یاشار نابودش میکنم...
زمزمه کردم: نابود !!
۳.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.