برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖
ویو لیا
داشتم با جیا پله های عمارت رو تمیز میکردیم که اجوما امد و گفت آقای جئون با ما یه کار خیلی مهم داره و گفته که بریم اتاق کارشون ...
من و جیا ترسیدیم که نکنه اتفاق بدی افتاده آخه این اولین بار بود که به ما میگفت بریم اتاق کارشون...
دست از کار کشیدیم و به سمت اتاق آقای جئون حرکت کردیم وقتی پشت در رسیدیم یه ترسی کل وجودمو فرا گرفت و دلشوره عجیبی گرفتم... انگار قرار نبود اتفاق خوبی بیفته این رو خوب میدونستم
جیا در رو زد و به ثانیهای نگذشت که صدای سردش به گوشم خورد که گفت بیاییم تو...
روی میز کارش جدی و با غرور نشسته بود تعظمیمی کردیم و جیا گفت...
جیا: با ما کاری داشتین آقا
آقای جئون : بله...میخوام در مورد یه مسئله خیلی مهم حرف بزنم... عصر امروز چند نفر به عمارت میان از اونجایی که خیلی خدمتکار زیاد شده میخواهیم که چند نفر رو از عمارت بیرون کنیم
هه یعنی میخوان خرید وفروش برده انجام بدن نه اینکه بیرون کنن ...میدونستم که خدمتکارا رو برای تمیز کاری نمیخرند و دنبال یه زیر خواب خوب برای خودشونن و بعد یه مدتی مثل یه اشغال پرتشون میکنن بیرون یا اونارو میکشن
اقای جئون :میخوام این رو به بقیه خدمتکار ها هم بگید و اما مسئله مهم..لیا..
لیا: بله قربان
اقای جئون : میخوام که امروز عصر ا.ت هم تو سالون حضور داشته باشه....
با حرفی که زد توی دلم خالی و پاهام سست شد اون بچه بیچاره چه گناهی کرده بود که میخواد تاوانشو اینطوری پس بده؟
سعی کردم جلوی لرزش دستام رو بگیرم و گفتم
لیا: قربان ل..لط..لطفا...این کارو نکنید...اون
هنوز بچهست...فقط ۸ سالشه..
آقای جئون : همین که گفتم...اون بچه چیزی جز یه موجود اضافی تو این عمارت نیست...
فقط این حرف کافی بود تا اشکام تو چشام جمع بشه و عصبانی بشم اون چطور جرعت کرده بود به دختر کوچولوی معصوم من بگه موجود اضافی ؟حالا مطمئن شده بودم که قطعا میخواد ا.ت رو به اون عوضیا بفروشه
لیا: اما اون خیلی برای این کارا کوچیکه
آقای جئون: یک حرفو دوبار نمیگم..و نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم
لیا: خواهش میکنم....
آقای جئون: ساکتتت..از کجا معلوم خودت رو اون عوضیا نخریدن؟
یه نگاهی به سرتا پام انداخت پوزخندی زد و گفت :مطمئنم زیر خواب خوبی برای اون عوضیا میشی
وقتی دید اشکام جاری شدن و از عصبانیت مشتم رو به لباسم فشار میدم پوزخندش عمیق تر شد و گفت: برید بیرون و یادتون نره به بقیه هم بگید ..تو چشمام زل زد و گفت : مخصوصا به ا.ت
جیا که تا الان از ترسش هیچ حرفی نزده بود سریع و با هول تعظیمی کرد و گفت: با اجازه
و رو به منی که با نفرت به جئون زل زده بودم
گفت : بریم لیا
دستم رو گرفت و با یه دست دیگهاش کمرم رو گرفت ... درو باز کردم و بیرون رفتیم....
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖
ویو لیا
داشتم با جیا پله های عمارت رو تمیز میکردیم که اجوما امد و گفت آقای جئون با ما یه کار خیلی مهم داره و گفته که بریم اتاق کارشون ...
من و جیا ترسیدیم که نکنه اتفاق بدی افتاده آخه این اولین بار بود که به ما میگفت بریم اتاق کارشون...
دست از کار کشیدیم و به سمت اتاق آقای جئون حرکت کردیم وقتی پشت در رسیدیم یه ترسی کل وجودمو فرا گرفت و دلشوره عجیبی گرفتم... انگار قرار نبود اتفاق خوبی بیفته این رو خوب میدونستم
جیا در رو زد و به ثانیهای نگذشت که صدای سردش به گوشم خورد که گفت بیاییم تو...
روی میز کارش جدی و با غرور نشسته بود تعظمیمی کردیم و جیا گفت...
جیا: با ما کاری داشتین آقا
آقای جئون : بله...میخوام در مورد یه مسئله خیلی مهم حرف بزنم... عصر امروز چند نفر به عمارت میان از اونجایی که خیلی خدمتکار زیاد شده میخواهیم که چند نفر رو از عمارت بیرون کنیم
هه یعنی میخوان خرید وفروش برده انجام بدن نه اینکه بیرون کنن ...میدونستم که خدمتکارا رو برای تمیز کاری نمیخرند و دنبال یه زیر خواب خوب برای خودشونن و بعد یه مدتی مثل یه اشغال پرتشون میکنن بیرون یا اونارو میکشن
اقای جئون :میخوام این رو به بقیه خدمتکار ها هم بگید و اما مسئله مهم..لیا..
لیا: بله قربان
اقای جئون : میخوام که امروز عصر ا.ت هم تو سالون حضور داشته باشه....
با حرفی که زد توی دلم خالی و پاهام سست شد اون بچه بیچاره چه گناهی کرده بود که میخواد تاوانشو اینطوری پس بده؟
سعی کردم جلوی لرزش دستام رو بگیرم و گفتم
لیا: قربان ل..لط..لطفا...این کارو نکنید...اون
هنوز بچهست...فقط ۸ سالشه..
آقای جئون : همین که گفتم...اون بچه چیزی جز یه موجود اضافی تو این عمارت نیست...
فقط این حرف کافی بود تا اشکام تو چشام جمع بشه و عصبانی بشم اون چطور جرعت کرده بود به دختر کوچولوی معصوم من بگه موجود اضافی ؟حالا مطمئن شده بودم که قطعا میخواد ا.ت رو به اون عوضیا بفروشه
لیا: اما اون خیلی برای این کارا کوچیکه
آقای جئون: یک حرفو دوبار نمیگم..و نمیخوام چیز دیگه ای بشنوم
لیا: خواهش میکنم....
آقای جئون: ساکتتت..از کجا معلوم خودت رو اون عوضیا نخریدن؟
یه نگاهی به سرتا پام انداخت پوزخندی زد و گفت :مطمئنم زیر خواب خوبی برای اون عوضیا میشی
وقتی دید اشکام جاری شدن و از عصبانیت مشتم رو به لباسم فشار میدم پوزخندش عمیق تر شد و گفت: برید بیرون و یادتون نره به بقیه هم بگید ..تو چشمام زل زد و گفت : مخصوصا به ا.ت
جیا که تا الان از ترسش هیچ حرفی نزده بود سریع و با هول تعظیمی کرد و گفت: با اجازه
و رو به منی که با نفرت به جئون زل زده بودم
گفت : بریم لیا
دستم رو گرفت و با یه دست دیگهاش کمرم رو گرفت ... درو باز کردم و بیرون رفتیم....
- ۳۳.۳k
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط