پارت چهل و سه
پارت چهل و سه
*ساعت ۱۰*
ویو یونگی
-«اییی...وای سرم...چیشد؟....من...چرا بیمارسـ......اها...یادم اومد...وای سگ تو روحت کنن...کِتفم درد میکنههه»
همینجوری داشتم غر میزدم که چشمم افتاد به یه جوجه که رو صندلی کنار تختم خوابیده و سرش رو تخته. اومدم دستم رو بلند کنم که سرشو ناز کنم، ولی کتفم تیر کشید
-اییی...اخ..*تقریبا بلند*
+وای....چیشـ...یونگی، بیدار شدی *خنده*
-جیمین...تو هنوز سرت رو نَبستی؟ *تعجب*
+منتظر بودم تو بیدارشی *خنده*
-ولی عفونت میکنه ها...
+من متاسفم...تقصیر من بود...من باعث شدم تیر بخوری *بغض*
-چرت و پرت نگو...خودم اومدم پیشت
+یونگی...من...هق..من...دوست دارم...هق... ولی میترسم...هق..میترسم بلایی سرت بیاد هق به خاطر من *گریه*
-جیمین...
+متاسفممم *گریه*
همونطور که داشت اشک میریخت رفت تو بغل یونگی و سرشو گذاشت رو سینش. یونگی هم با اون دستش سرشو نوازش کرد.
-گریه نکن بچه...هیچی تقصیر تو نیست *لرزش*
+چرا...هست...هق...من واست خطرناکم *گریه*
-گریه کنی حالم بد تر میشه ها...*بغض*
اره...خودش هم بغضش گرفته بود و هم خوشحال بود که جیمین دوسش داره. یه بوسه روی سرش کاشت و از هم جدا شدن و چشم تو چشم شدن
-نمیخوای سرتو پانسمان کنی؟
+اخه...تو تنها میمونی...
-بچههه...چرا هر سری یه بهونه میاری؟
+ ببخشید *خنده*
-برو بینم *اخم مصنوعی*
+«رفتم از اتاق بیرون و در هم بستم، داشتم میرفتم پیش همون پرستار بدبختی که دیروز داشت حرف میزد و وسط حرفش رفتم و سرش داد زدم. احتمالا میگه چه پرو هستم ولی...به هر حال استرس داشتم دیگههه.
خلاصه رسیدم به اتاق پرستار»
+ببخشید...
"بله؟...اوه شمایید؟ بالاخره تصمیم گرفتید سرتونو پانسمان کنید؟ *لبخند*
+بله.....راستی...برای دیروز متاسفم...که سرتون داد زدم و بی ادبی کردم
" نه من معذرت میخوام که وقتی اون حال بودید بهتون پیله کردم
+نه بابا این چه حرفیه...شما فقط میخواستید کارتونو انجام بدید
✓میبندی یا نه *سریع*
+یا خدا...تو هم مثل کوک شدی؟ کی اومدی؟
✓دیدم داری میایی اینطرف گفتم بیام پیشت ولی از وقتی اومدم داری فک میزنی
+عجب بیشوری هستی
✓باشه بابا بشین سرتو ببند
خلاصه جیمین پانسمان سرش یه ده دقیقه ای طول کشید. کارش که تموم شد به سمت اتاق یونگی حرکت کردیم
✓کای بهم یه خبرایی داده ها
+چی گفته؟
✓گفته که بعضیا دیروز به دکتر گفتن که دوس پسر یه نفرن
+ببند تو رو خدا
✓بیخیال دیگه...شل کن یکـ...
*گوشیش زنگ خورد*
&عشقم؟
✓جون؟
&میتونی بری پایین برا یونگی یه چیزی بگیری که بخوره؟ اخه الان بیمارستان دیگه صبحانه نمیده
✓چشم
&مرسی دورت بگردم...فقط برا بچه ها و خودم و خودت یه چیز بگیر
✓چشم نفسم
&قربونت بشم قناری، مواظب باش
✓باشه، خدافس
گوشیو قطع کردم که دیدم جیمین با یه قیافه ای داره نگام میکنه
✓چته؟
+😑😑
پارم کردیدا😑😂
*ساعت ۱۰*
ویو یونگی
-«اییی...وای سرم...چیشد؟....من...چرا بیمارسـ......اها...یادم اومد...وای سگ تو روحت کنن...کِتفم درد میکنههه»
همینجوری داشتم غر میزدم که چشمم افتاد به یه جوجه که رو صندلی کنار تختم خوابیده و سرش رو تخته. اومدم دستم رو بلند کنم که سرشو ناز کنم، ولی کتفم تیر کشید
-اییی...اخ..*تقریبا بلند*
+وای....چیشـ...یونگی، بیدار شدی *خنده*
-جیمین...تو هنوز سرت رو نَبستی؟ *تعجب*
+منتظر بودم تو بیدارشی *خنده*
-ولی عفونت میکنه ها...
+من متاسفم...تقصیر من بود...من باعث شدم تیر بخوری *بغض*
-چرت و پرت نگو...خودم اومدم پیشت
+یونگی...من...هق..من...دوست دارم...هق... ولی میترسم...هق..میترسم بلایی سرت بیاد هق به خاطر من *گریه*
-جیمین...
+متاسفممم *گریه*
همونطور که داشت اشک میریخت رفت تو بغل یونگی و سرشو گذاشت رو سینش. یونگی هم با اون دستش سرشو نوازش کرد.
-گریه نکن بچه...هیچی تقصیر تو نیست *لرزش*
+چرا...هست...هق...من واست خطرناکم *گریه*
-گریه کنی حالم بد تر میشه ها...*بغض*
اره...خودش هم بغضش گرفته بود و هم خوشحال بود که جیمین دوسش داره. یه بوسه روی سرش کاشت و از هم جدا شدن و چشم تو چشم شدن
-نمیخوای سرتو پانسمان کنی؟
+اخه...تو تنها میمونی...
-بچههه...چرا هر سری یه بهونه میاری؟
+ ببخشید *خنده*
-برو بینم *اخم مصنوعی*
+«رفتم از اتاق بیرون و در هم بستم، داشتم میرفتم پیش همون پرستار بدبختی که دیروز داشت حرف میزد و وسط حرفش رفتم و سرش داد زدم. احتمالا میگه چه پرو هستم ولی...به هر حال استرس داشتم دیگههه.
خلاصه رسیدم به اتاق پرستار»
+ببخشید...
"بله؟...اوه شمایید؟ بالاخره تصمیم گرفتید سرتونو پانسمان کنید؟ *لبخند*
+بله.....راستی...برای دیروز متاسفم...که سرتون داد زدم و بی ادبی کردم
" نه من معذرت میخوام که وقتی اون حال بودید بهتون پیله کردم
+نه بابا این چه حرفیه...شما فقط میخواستید کارتونو انجام بدید
✓میبندی یا نه *سریع*
+یا خدا...تو هم مثل کوک شدی؟ کی اومدی؟
✓دیدم داری میایی اینطرف گفتم بیام پیشت ولی از وقتی اومدم داری فک میزنی
+عجب بیشوری هستی
✓باشه بابا بشین سرتو ببند
خلاصه جیمین پانسمان سرش یه ده دقیقه ای طول کشید. کارش که تموم شد به سمت اتاق یونگی حرکت کردیم
✓کای بهم یه خبرایی داده ها
+چی گفته؟
✓گفته که بعضیا دیروز به دکتر گفتن که دوس پسر یه نفرن
+ببند تو رو خدا
✓بیخیال دیگه...شل کن یکـ...
*گوشیش زنگ خورد*
&عشقم؟
✓جون؟
&میتونی بری پایین برا یونگی یه چیزی بگیری که بخوره؟ اخه الان بیمارستان دیگه صبحانه نمیده
✓چشم
&مرسی دورت بگردم...فقط برا بچه ها و خودم و خودت یه چیز بگیر
✓چشم نفسم
&قربونت بشم قناری، مواظب باش
✓باشه، خدافس
گوشیو قطع کردم که دیدم جیمین با یه قیافه ای داره نگام میکنه
✓چته؟
+😑😑
پارم کردیدا😑😂
۱۴.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.