پارت چهل و یک
پارت چهل و یک
☆اره...تو واقعا شبیه بچـ...
که با صدای شکستن در حرفش رو نصفه رها کرد.
+«ایـ...این واقعا...فرشته نجات منه...به موقع اومد وگرنه بغضم جلوی این احمق میترکید... مرسی و ببخشید یونگی.»
-جیمین...
+یو...یونگی
اومدم پاشم برم سمتش که سوجون از پشت منو گرفت و تفنگش رو گذاشت رو سرم
-ولش کن...
☆تو از کدوم گوری اومدی توووو؟ نگهبانا چه غلطی میکنن؟*داد*
-گفتم ولش کننن *داد*
اینو گفت و اسلحش رو گرفت سمت سوجون
☆اسلحتو بزار زمین، وگرنه میکشمش
-فکر کردی احمقم؟ اگه بزارم نمیکشیش؟ چه جک خنده داری *نیشخند*
☆درسته...من نمیتونم بیبیم رو بکشم *خنده*
-بیبی؟
☆اره...اوه نتونستی بهش بگی بیب؟
+*سکوت*
-چی میگی؟ جریان چیه؟
☆این بچه قبول کرد من مالکش باشم
-چـ...چی؟
☆خودت بهش بگو
+*سکوت*
☆مگه کَریییی؟! *در گوشش داد زد و گلوش رو از پشت فشار داد*
+آ..آیی...
+«به خاطر فشاری که به گلوم وارد کرده بود راه نفسم تنگ شده بود»
-نکن*اربده*
☆بنال دیگههه *همون*
+مـ...من...قـ...قبول...نکردم! *نفس نفس*
☆چییی؟ احمقققق *داد زد و اسلحه رو زد تو سرش*
-«چه غلطی کرد؟...فکر کنم زیادی احتیاط کردم...نه، دیگه نه!»
یونگی مثل چی دوئید سمتش و اسلحشو پرت کرد و با اسلحه خودش محکم زد تو سرش و پرتش کرد اونور»
+«سرم داشت تیر میکشید اما هنوز بهوش بودم...یونگی کمکم کرد بلندشم و از اون اتاق کوفتی رفتیم بیرون»
از عمارت رفتیم بیرون و نگهبانا هم دنبالمون بودن. تقریبا رسیده بودیم به ماشین که صدا شلیک اومد.......یونگی افتاد زمین
+وای...یونگی...
همونطور که از سر خودش خون میومد سریع رفت و با تمام زور باقی موندش یونگی رو بلند کرد و اون چند قدم راه تا ماشین هم طی کرد.
سرگیجه داشت اما نشست پشت فرمون و یونگی رو گذاشت کنارش و ماشین رو روشن کرد. به بچه ها کد خطر رو داد.
*پیامک های جیمین و کای*
+کد۴. بیمارستان *** (اسم بیمارستان از کجام بیارم؟ )
&چیشده جیمین؟ بیمارستان چرا؟
+فقط بیایید!
+«گوشیو خاموش کردم و با تمام وجودم گاز دادم...چرا؟...چرا اینطوری میکنی؟...من دیگه نمیتونم...دیگه نمیتونم کنترلش کنم...تو خیلی وقته منو از ترسام نجات دادی، ولی من کور بودم و ندیدم....ببخشید یونگی»
انقدر گاز دادم که مسیر دوساعته رو نیم ساعته طی کردم و رسیدم جلو بیمارستان و پارک کردم. پیاده شدم و یونگی رو بغل کردم
+کمک کنییییییید *داد* ("پرستار)
"اقا اینجا بیمارستانه اروم
+نمیبینی وضعشو؟! *داد و بغض*
" مـ...معذرت میخوام....برانکارد رو بیارید! *داد، جوری که بِشنوَن*
برانکارد رو اوردن و یونگی رو گذاشتن روش و بردنش.
"اقا...سرتون داره خون ریزی میکنه، باید پانسمان بشه
+باشه...ولی اول اونو نجات بدید
✓ا...اخهـ...
به بقیه ی حرف پرستار گوش نکرد و رفت تو بیمارستان، یونگی رو بردن اتاق عمل.
بکشمش؟ 😏
☆اره...تو واقعا شبیه بچـ...
که با صدای شکستن در حرفش رو نصفه رها کرد.
+«ایـ...این واقعا...فرشته نجات منه...به موقع اومد وگرنه بغضم جلوی این احمق میترکید... مرسی و ببخشید یونگی.»
-جیمین...
+یو...یونگی
اومدم پاشم برم سمتش که سوجون از پشت منو گرفت و تفنگش رو گذاشت رو سرم
-ولش کن...
☆تو از کدوم گوری اومدی توووو؟ نگهبانا چه غلطی میکنن؟*داد*
-گفتم ولش کننن *داد*
اینو گفت و اسلحش رو گرفت سمت سوجون
☆اسلحتو بزار زمین، وگرنه میکشمش
-فکر کردی احمقم؟ اگه بزارم نمیکشیش؟ چه جک خنده داری *نیشخند*
☆درسته...من نمیتونم بیبیم رو بکشم *خنده*
-بیبی؟
☆اره...اوه نتونستی بهش بگی بیب؟
+*سکوت*
-چی میگی؟ جریان چیه؟
☆این بچه قبول کرد من مالکش باشم
-چـ...چی؟
☆خودت بهش بگو
+*سکوت*
☆مگه کَریییی؟! *در گوشش داد زد و گلوش رو از پشت فشار داد*
+آ..آیی...
+«به خاطر فشاری که به گلوم وارد کرده بود راه نفسم تنگ شده بود»
-نکن*اربده*
☆بنال دیگههه *همون*
+مـ...من...قـ...قبول...نکردم! *نفس نفس*
☆چییی؟ احمقققق *داد زد و اسلحه رو زد تو سرش*
-«چه غلطی کرد؟...فکر کنم زیادی احتیاط کردم...نه، دیگه نه!»
یونگی مثل چی دوئید سمتش و اسلحشو پرت کرد و با اسلحه خودش محکم زد تو سرش و پرتش کرد اونور»
+«سرم داشت تیر میکشید اما هنوز بهوش بودم...یونگی کمکم کرد بلندشم و از اون اتاق کوفتی رفتیم بیرون»
از عمارت رفتیم بیرون و نگهبانا هم دنبالمون بودن. تقریبا رسیده بودیم به ماشین که صدا شلیک اومد.......یونگی افتاد زمین
+وای...یونگی...
همونطور که از سر خودش خون میومد سریع رفت و با تمام زور باقی موندش یونگی رو بلند کرد و اون چند قدم راه تا ماشین هم طی کرد.
سرگیجه داشت اما نشست پشت فرمون و یونگی رو گذاشت کنارش و ماشین رو روشن کرد. به بچه ها کد خطر رو داد.
*پیامک های جیمین و کای*
+کد۴. بیمارستان *** (اسم بیمارستان از کجام بیارم؟ )
&چیشده جیمین؟ بیمارستان چرا؟
+فقط بیایید!
+«گوشیو خاموش کردم و با تمام وجودم گاز دادم...چرا؟...چرا اینطوری میکنی؟...من دیگه نمیتونم...دیگه نمیتونم کنترلش کنم...تو خیلی وقته منو از ترسام نجات دادی، ولی من کور بودم و ندیدم....ببخشید یونگی»
انقدر گاز دادم که مسیر دوساعته رو نیم ساعته طی کردم و رسیدم جلو بیمارستان و پارک کردم. پیاده شدم و یونگی رو بغل کردم
+کمک کنییییییید *داد* ("پرستار)
"اقا اینجا بیمارستانه اروم
+نمیبینی وضعشو؟! *داد و بغض*
" مـ...معذرت میخوام....برانکارد رو بیارید! *داد، جوری که بِشنوَن*
برانکارد رو اوردن و یونگی رو گذاشتن روش و بردنش.
"اقا...سرتون داره خون ریزی میکنه، باید پانسمان بشه
+باشه...ولی اول اونو نجات بدید
✓ا...اخهـ...
به بقیه ی حرف پرستار گوش نکرد و رفت تو بیمارستان، یونگی رو بردن اتاق عمل.
بکشمش؟ 😏
۱۱.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.