فردای اون شب وقتی همه به خوابگاه برگشتن فضای اتاق دیگه
فردای اون شب، وقتی همه به خوابگاه برگشتن، فضای اتاق دیگه مثل گذشته نبود.
شوگا و هوپی با لبخند به ات سلام کردن، مثل همیشه با انرژی و گرم. نامجون هم دستشو به شونهی ات زد و گفت:
«صبح بخیر، خوب خوابیدی؟»
جین هم با لبخند معمولیش گفت:
«آره، روز جدید شروع شده، باید آماده باشیم!»
حرفهاشون باعث شد فضا کمی راحتتر بشه.
اما وقتی جیمین، کوک و تهیونگ وارد شدن، همه چیز دوباره سنگین شد. هیچکدوم به ات نگاه نکردن، فقط سلامهای کوتاهی گفتن و نشستند.
جیمین گوشیشو در دست گرفت و سرش رو پایین انداخت، انگار از چیزی ناراحت بود.
کوک، مثل همیشه ساکت و بیحس، کنار تهیونگ نشست.
تهیونگ هم با چهرهای جدی، توی صندلی خودش نشست و هیچکدوم از این سه نفر چیزی به ات نگفتن.
شوگا که متوجه شد فضای گروه دوباره به سردی کشیده شده، سعی کرد لبخند بزنه و جو رو عوض کنه.
«بچهها، چی میخواهید برای تمرین امروز؟»
هوپی با انرژی جواب داد:
«من پیشنهاد میکنم که امروز با انرژی کار کنیم، کنسرت آیندهمون نزدیکه.»
نامجون هم تایید کرد:
«دقیقا! باید تمرکز کنیم.»
ولی حتی این حرفها نتونست فضای سنگین بین جیمین، کوک، تهیونگ و ات رو بشکنه.
ات که نگاهش به جیمین و تهیونگ افتاد، حس کرد قلبش فشرده میشه.
همه چیز تغییر کرده بود، ولی هیچکس نمیخواست چیزی بگه.
شوگا و هوپی با لبخند به ات سلام کردن، مثل همیشه با انرژی و گرم. نامجون هم دستشو به شونهی ات زد و گفت:
«صبح بخیر، خوب خوابیدی؟»
جین هم با لبخند معمولیش گفت:
«آره، روز جدید شروع شده، باید آماده باشیم!»
حرفهاشون باعث شد فضا کمی راحتتر بشه.
اما وقتی جیمین، کوک و تهیونگ وارد شدن، همه چیز دوباره سنگین شد. هیچکدوم به ات نگاه نکردن، فقط سلامهای کوتاهی گفتن و نشستند.
جیمین گوشیشو در دست گرفت و سرش رو پایین انداخت، انگار از چیزی ناراحت بود.
کوک، مثل همیشه ساکت و بیحس، کنار تهیونگ نشست.
تهیونگ هم با چهرهای جدی، توی صندلی خودش نشست و هیچکدوم از این سه نفر چیزی به ات نگفتن.
شوگا که متوجه شد فضای گروه دوباره به سردی کشیده شده، سعی کرد لبخند بزنه و جو رو عوض کنه.
«بچهها، چی میخواهید برای تمرین امروز؟»
هوپی با انرژی جواب داد:
«من پیشنهاد میکنم که امروز با انرژی کار کنیم، کنسرت آیندهمون نزدیکه.»
نامجون هم تایید کرد:
«دقیقا! باید تمرکز کنیم.»
ولی حتی این حرفها نتونست فضای سنگین بین جیمین، کوک، تهیونگ و ات رو بشکنه.
ات که نگاهش به جیمین و تهیونگ افتاد، حس کرد قلبش فشرده میشه.
همه چیز تغییر کرده بود، ولی هیچکس نمیخواست چیزی بگه.
- ۴.۱k
- ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط