یک هفته از اون روز گذشته بود و هنوز هیچ چیز تغییر نکرده ب

یک هفته از اون روز گذشته بود و هنوز هیچ چیز تغییر نکرده بود. فاصله‌ها همچنان بین ات و جیمین، کوک و تهیونگ حس می‌شد.
گاهی همه با هم تمرین می‌کردند و ظاهراً گروه در حال انجام وظایفش بود، اما در دل هر کسی یک بار سنگین وجود داشت.
نامجون که لیدر گروه بود، دیگه نمی‌توانست این وضعیت رو تحمل کنه. امروز تصمیم گرفته بود همه رو جمع کنه و ازشون دلیل این رفتارهای سرد و بی‌روح رو بپرسه.

بعد از تمرین، نامجون به همه گفت:
«بچه‌ها، می‌خوام با شما صحبت کنم. این هفته که گذشته، من می‌بینم که چیزی عوض نشده. این سکوت و سردی نمی‌تونه ادامه پیدا کنه. ما باید دلیل این رفتارها رو بفهمیم. جین، شوگا، هوپی، همه می‌خواهیم بدونیم چی شده.»

جین با نگاه نگران به ات نگاه کرد و سپس به نامجون جواب داد:
«حق با توست. این وضعیت اصلاً خوب نیست. اینطور نمی‌شه ادامه داد.»

شوگا هم با صدای آرام گفت:
«ما همه باید دلیل این سردی‌ها رو بفهمیم و از همدیگه حمایت کنیم.»

هوپی با لبخند ملایم افزود:
«فقط یه تیمی بودن می‌تونه همه‌چیز رو درست کنه. بیاید با هم حرف بزنیم.»

نامجون نگاهش رو به ات دوخت و گفت:
«ات، می‌خواهیم بدونیم چی شده. چرا اینطور با هم فاصله داریم؟»

ات نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
«من نمی‌خواستم اینطور بشه. هر وقت با هر کدوم از شما بودم، احساس می‌کردم یکی از شما از دست رفته. نمی‌دونستم چطور باید برخورد کنم، همه به من نزدیک می‌شدید و من... نمی‌تونستم هیچکدومتون رو از دست بدم. همین باعث شد از همه فاصله بگیرم.»

نامجون با دقت به حرف‌های ات گوش کرد و سپس با آرامش گفت:
«خب، حالا می‌خواهیم بشنویم از جیمین، کوک و تهیونگ. شماها هم دلیل رفتارهای سردتون رو توضیح بدید.»

جیمین که تا حالا ساکت نشسته بود، سرشو بلند کرد و با لحنی کمی عصبی گفت:
«من... من هیچ وقت نمی‌خواستم ات رو از دست بدم. اما وقتی دیدم تهیونگ و کوک بهش نزدیک شدن، حس کردم باید کارایی کنم. نمی‌خواستم ازش دور بشم. همیشه می‌خواستم توجه‌ش رو جلب کنم و شاید این باعث شد که خیلی تهاجمی بشم. نمی‌تونستم ببینم که کسی به ات نزدیک بشه.»
دیدگاه ها (۰)

تهیونگ به جیمین نگاه کرد و با صدای بلند گفت:«تو همیشه باید ج...

---از فردای اون روز، هر چیزی شروع به تغییر کردن کرد. سردی‌ها...

فردای اون شب، وقتی همه به خوابگاه برگشتن، فضای اتاق دیگه مثل...

ات که چشم‌هاشو پایین انداخته بود، نفس عمیقی کشید. سعی کرد جل...

تبلیغات رمان نفرین شده ات : من ! ... می تونم ؟ رزی : دختره ی...

پارت ۳۴لارا از تو عمارت میره بیرون و ات رو به جیمین میگه ات:...

black flower(p,320)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط