پارت ۵
پنجره رو باز کردم که ی جغد سفید پرواز کرد تو خونه ران و ریندو اولش ترسیدن قیافه هاشون واقعا دیدنی بود
باران : هو هو بیا اینجا
هو هو( جغد تصویر بالا )
اومد نشست رو شونم که سرشو خاروندم و ی هو هو کرد
ساکورا : نترسید اون جغد بارانه
ران : مگه میشه
باران: وقتی پیداش کردم هنوز بچه بود ننیتکنیت پرواز کنه از لونش افتاده بود و بالش زخمی بود منم نگهش داشتم و بزرگش کردم ... بعد که حالش کامل خوب شد آزادش کردم ولی خودش نخواست بره و موند پیشم
هو هو سرشو به لپ باران مالید چشماشو بست و ی هو هو گفت
ریندو: خیلی خوشگله
ران : آره...
سنجو : خواهرم بجز اون حیوون های دیگه ای هم بزرگ کرده
ریندو : چه جور حیوون هایی
باران : ی گرگ ، ی کلاغ ، ی ببر ، ی مار ، و ی اسب وحشی ، و ی کوسه
ران : چطور ممکنه
چشماشون گرد شده بود
ریندو : همشون ی چیزی کوسه دیگه الکی بود
باران : نه واقعیه
ریندو : من باور نمیکنم
ساکورا: بیاین فردا بریم باغ آبی اون موقع باران نشون میده
همه: فکر خوبه
هو هو از شونم پرواز کرد رفت نشست رو میز جلوی ران و هو هو کرد و سرشو کج کرد ... ران هم سرشو کج کرد که مردمک هو هو گشاد شد
باران : الان سرشو بخارون
ران با تردید سر هو هو رو خاروند هو هو بالاشو باز کرد و ی هو هو گفت بعد رفت نشست بغل ران و تو خودش جمع شد ران هم شروع کرد سرشو ناز کردن
ساکورا : واو ...اولین کسی هستی که میبینم باهات به این زودی ارتباط گرفته
باران : شاید ازش انرژی مثبت حس کرده
ران : خیلی نرم و بامزست
هو هو پرواز کرد اومد پیش من رو میز غذا خوری نشست من داشتم غذا شو آماده میکردم ی هو گفت و سرشو با سوال کج کرد
باران : این چیه ؟ این غذای توعه شکمو
بعد شکم هو هو رو خاروند که بالاشو گذاشت رو سرش و پرید رفت عقب و چند بار هو هو گفت غذا رو دادم بهش داشت میخورد من رفتم نشستن بعد خوردن غذا اومد نشست رو پای من و خودشو جمع کرد منم نازش کردم که دیگه پسرا بلند شدن با ساکورا رفتن خونه هاشون ...
فردا صبح ساعت پنج بیدار شدم دیدم هو هو بین خواب و بیداریه بده و گفت اومد نشست رو بالش کنارم و خوابید منم بلند شدم لباسامو عوض کردم قرار بود صبح زود بریم لباسای اضافه هم ورداشتن که زنگ خونه زده شد ... اونا اومده بودن منم رفتم سوار ماشین شدم و رفتیم ... چون سانزو خونه بود نگران سنجو نبودم و به سانزو هم گفتم تا وقتی من بیام خونه میمونی ... رسیدیم اونجا کار کنا منو شناختن رفتیم من لباسامو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم عینک شنامو دادم ساکورا
کار کن : خیلی وحشی شده دلش برات تنگ شده
باران: اون وحشی بود
موهامو بستم و رفتم وایسادم بالای پله ها
باران : الو ... خونه ای ؟
ران و ریندو خیلی نگران بودن ه یهو ی چیزی محکم خورد به شیشه و باعث شد باران بیفته تو آب
ران # ریندو #
باران : هو هو بیا اینجا
هو هو( جغد تصویر بالا )
اومد نشست رو شونم که سرشو خاروندم و ی هو هو کرد
ساکورا : نترسید اون جغد بارانه
ران : مگه میشه
باران: وقتی پیداش کردم هنوز بچه بود ننیتکنیت پرواز کنه از لونش افتاده بود و بالش زخمی بود منم نگهش داشتم و بزرگش کردم ... بعد که حالش کامل خوب شد آزادش کردم ولی خودش نخواست بره و موند پیشم
هو هو سرشو به لپ باران مالید چشماشو بست و ی هو هو گفت
ریندو: خیلی خوشگله
ران : آره...
سنجو : خواهرم بجز اون حیوون های دیگه ای هم بزرگ کرده
ریندو : چه جور حیوون هایی
باران : ی گرگ ، ی کلاغ ، ی ببر ، ی مار ، و ی اسب وحشی ، و ی کوسه
ران : چطور ممکنه
چشماشون گرد شده بود
ریندو : همشون ی چیزی کوسه دیگه الکی بود
باران : نه واقعیه
ریندو : من باور نمیکنم
ساکورا: بیاین فردا بریم باغ آبی اون موقع باران نشون میده
همه: فکر خوبه
هو هو از شونم پرواز کرد رفت نشست رو میز جلوی ران و هو هو کرد و سرشو کج کرد ... ران هم سرشو کج کرد که مردمک هو هو گشاد شد
باران : الان سرشو بخارون
ران با تردید سر هو هو رو خاروند هو هو بالاشو باز کرد و ی هو هو گفت بعد رفت نشست بغل ران و تو خودش جمع شد ران هم شروع کرد سرشو ناز کردن
ساکورا : واو ...اولین کسی هستی که میبینم باهات به این زودی ارتباط گرفته
باران : شاید ازش انرژی مثبت حس کرده
ران : خیلی نرم و بامزست
هو هو پرواز کرد اومد پیش من رو میز غذا خوری نشست من داشتم غذا شو آماده میکردم ی هو گفت و سرشو با سوال کج کرد
باران : این چیه ؟ این غذای توعه شکمو
بعد شکم هو هو رو خاروند که بالاشو گذاشت رو سرش و پرید رفت عقب و چند بار هو هو گفت غذا رو دادم بهش داشت میخورد من رفتم نشستن بعد خوردن غذا اومد نشست رو پای من و خودشو جمع کرد منم نازش کردم که دیگه پسرا بلند شدن با ساکورا رفتن خونه هاشون ...
فردا صبح ساعت پنج بیدار شدم دیدم هو هو بین خواب و بیداریه بده و گفت اومد نشست رو بالش کنارم و خوابید منم بلند شدم لباسامو عوض کردم قرار بود صبح زود بریم لباسای اضافه هم ورداشتن که زنگ خونه زده شد ... اونا اومده بودن منم رفتم سوار ماشین شدم و رفتیم ... چون سانزو خونه بود نگران سنجو نبودم و به سانزو هم گفتم تا وقتی من بیام خونه میمونی ... رسیدیم اونجا کار کنا منو شناختن رفتیم من لباسامو عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم عینک شنامو دادم ساکورا
کار کن : خیلی وحشی شده دلش برات تنگ شده
باران: اون وحشی بود
موهامو بستم و رفتم وایسادم بالای پله ها
باران : الو ... خونه ای ؟
ران و ریندو خیلی نگران بودن ه یهو ی چیزی محکم خورد به شیشه و باعث شد باران بیفته تو آب
ران # ریندو #
۴.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.