از فردای اون روز هر چیزی شروع به تغییر کردن کرد سردیها کم کم ...

---

از فردای اون روز، هر چیزی شروع به تغییر کردن کرد. سردی‌ها کم کم از بین می‌رفت و دوباره فضای گروه شاداب‌تر می‌شد. تمرینات به روال عادی برگشته بود و همه‌چیز به آرامش رسیده بود.

جیمین، تهیونگ و کوک که حالا بیشتر از همیشه به هم نزدیک شده بودن، تصمیم گرفتن با ات صحبت کنن. اون‌ها در مورد حسادت‌هاشون و رفتارهایی که داشتند، فکر کرده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که باید با هم به توافق برسن.

یک شب، وقتی همه در اتاق استراحت بودند، جیمین با لحنی جدی ولی آرام گفت:
«ات، ما باید در مورد چیزی با هم صحبت کنیم. ما... نمی‌خواهیم که اینطور ادامه پیدا کنه. می‌خواهیم که تو بدونی، هیچ کدوم از ما نمی‌خواهیم ازت دور بشیم.»

تهیونگ با نگاهی صمیمی ادامه داد:
«ما تصمیم گرفتیم که هیچ کدوم از ما نمی‌خواهیم که تو رو از دست بدیم. اما باید به یک نتیجه برسیم که برای همه‌مون خوب باشه.»

کوک که همیشه کم‌حرف بود، حالا با صدای جدی گفت:
«ما همه رو دوست داریم، ات. و به این نتیجه رسیدیم که تو حق داری برای هر سه‌مون باشی. این تصمیم رو گرفتیم که... این چیزی نیست که بخواد باعث دردسر بشه.»

ات که به حرف‌های اون‌ها گوش می‌داد، کمی گیج شد، اما در عین حال از شنیدن این حرف‌ها حس آرامش پیدا کرد.
«یعنی... شما می‌خواهید من با هر سه‌تون باشم؟»

جیمین لبخندی زد و گفت:
«آره، این فقط یه تصمیم منطقیه. ما می‌خواهیم که بهت این اجازه رو بدیم که احساس آزادی کنی، بدون اینکه هیچ‌کدوم از ما رو از دست بدی.»

تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:
«ما به هم اعتماد داریم و این چیزی نیست که بخواد بینمون مشکلی ایجاد کنه. می‌خواهیم با هم باشیم.»

کوک هم اضافه کرد:
«درست می‌گیم، ات. این فقط به نفع همه‌مونه. هیچ چیزی مهم‌تر از این نیست که همدیگه رو درک کنیم.»

ات نفس عمیقی کشید و بعد با لبخندی کمرنگ گفت:
«من هم نمی‌خواهم هیچ‌کدوم از شما رو از دست بدم. این بهترین تصمیمه. من هم با شماها می‌مونم.»

از اون شب به بعد، جیمین، تهیونگ و کوک بیشتر از هر زمانی به هم نزدیک شدن. هیچ‌کدوم از آن‌ها حسادت یا رقابتی با دیگری نداشتند. همه می‌دونستن که می‌خواهند با هم باشن و گروهی که به هم اعتماد داره، هیچ چیزی نمی‌تونه اونو از هم بپاشونه.


---
دیدگاه ها (۹)

چند روز بعد از اون شب، همه چیز آروم‌تر شده بود. حس سنگینی که...

اون شب خوابگاه عجیب ساکت بود. اعضای دیگه یا خوابیده بودن یا ...

تهیونگ به جیمین نگاه کرد و با صدای بلند گفت:«تو همیشه باید ج...

یک هفته از اون روز گذشته بود و هنوز هیچ چیز تغییر نکرده بود....

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۱

اسم رمان: jk ✨ دختر ناشناس: اوو( صدای خیلی اهم اهمی) ددی میش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط