Qur love letter ❤️🪄
Qur love letter ❤️🪄
Part 22
#نامه_عشق_ما
*پرش زمانی به یک هفته بعد*
*ویو ا.ت*
تو این چند روز من پیش هوسوک بودم بکهیون میگفت حال نداره به مادر بزرگ بگه من خودم برم بهش چون نگرانم میشه ولی خوب من چیزی نگفتم تا همین امروز که منو هوسوک تصمیم گرفتیم بریم پیش مادر بزرگ که راضیش کنیم ولی آماده شدیم و نشستیم تو ماشین من خیلی اضطراب داشتم و ناخن میخوردم
_: عشقم آنقدر اضطراب نداشته باش (دستشو میگیره)
+:نمیتونم اضطراب نداشته باشم اون مادر بزرگی که من میشناسم هیچ جوره قبول نمیکنه
_:ولی تو دیروز بهم گفتی چیزی که باعث میشه مادر بزرگت قبول کنه (همون موقع میگه به مادر بزرگ میفهمید)
+:چی گفتم بهت؟ یادم نمیاد چیزی گفته باشم که باعث شه مادر بزرگ بگه اوکی برید گمشید ازدواج کنید
_:عههه... گفتی، الان یادت نمیاد
+:باشه
*ویو راوی*
بعد از اون دیگه چیزی نگفتن و راه افتادن به سمت ویلای مادر بزرگ تو مسیر ا.ت یک سری چیز هارو با بکهیون هماهنگ کرد بعد ا.ت گوشی شو خاموش کرد و به جلو زل زد که دید این مسیر که هوسوک داره میره اصلا هیچ راهی به خانه مادر بزرگ نداره و کلا خیلی از خانه مادر بزرگ دوره تعجب کرد ولی چیزی نگفت و سکوت پیشه کرد و منتظر موند ببینه آخرش چی میشه و بعد از ده دقیقه رسیدن به یه خونه و هوسوک ایستاد دیگه نتونست تحمل کنه
+:هوسوکاا ما اینجا چی کار میکنیم
_: میفهمی بیبی... الان میایم
+:اوکی
*ویو هوسوک*
از ماشین پیاده شدم و دیدم هم زمان عمو هم در رو باز کرد و امد بیرون رفتم سمتش عمو یونگی دوست بابام بود که خیلی باهاش صمیمی بودم و وقتی دیروز اون قضیه رو ا.ت بهم گفت از عمو یونگی کمک خواستم خدارو شکر این کمکی که ازش خواستم به اون هم کمک میکرد وقتی تحقیق کردیم یک سری چیز ها فهمیدیم که خیلی میتونست بهمون کمک کنه
{علامت یونگی:¶}
_: سلام عمو
¶:سلام هوسوک امانتیت کجاست
_:عیش من چه غلطی کردم از شما کمک خواستم
¶: گمشو بابا بیا زود تر بریم
_: اوکی بریم
(خوب رفتن نشستن تو ماشین و یونگی و ا.ت با هم آشنا شدن ولی در حد اسم و فامیل و بعد راه افتادن به سمت خونه مادر بزرگ وقتی رسیدن پیاده شدن و رفتن سمت در و درو زدن و خدمت کار درو باز کرد ا.ت ازش پرسیدم که مادر بزرگ کجاست و خدمت کار اونا رو بسمت جایی که مادر بزرگ بود راهنمایی کرد و رفت)
مادر بزرگ با دیدن ا.ت بلند شد که بیاد بزنتش که
¶: سلام...مامان خیلی خوشایند نیست اولین بار همو اینطوری ببینیم در حال زدن نوت ... برادر زاده من(دست مادر بزرگ رو گرفته)
+:چیییی هوسوک.....
ادامه دارد.خماری تا بعد🫣
#هوپی
#ادته
Part 22
#نامه_عشق_ما
*پرش زمانی به یک هفته بعد*
*ویو ا.ت*
تو این چند روز من پیش هوسوک بودم بکهیون میگفت حال نداره به مادر بزرگ بگه من خودم برم بهش چون نگرانم میشه ولی خوب من چیزی نگفتم تا همین امروز که منو هوسوک تصمیم گرفتیم بریم پیش مادر بزرگ که راضیش کنیم ولی آماده شدیم و نشستیم تو ماشین من خیلی اضطراب داشتم و ناخن میخوردم
_: عشقم آنقدر اضطراب نداشته باش (دستشو میگیره)
+:نمیتونم اضطراب نداشته باشم اون مادر بزرگی که من میشناسم هیچ جوره قبول نمیکنه
_:ولی تو دیروز بهم گفتی چیزی که باعث میشه مادر بزرگت قبول کنه (همون موقع میگه به مادر بزرگ میفهمید)
+:چی گفتم بهت؟ یادم نمیاد چیزی گفته باشم که باعث شه مادر بزرگ بگه اوکی برید گمشید ازدواج کنید
_:عههه... گفتی، الان یادت نمیاد
+:باشه
*ویو راوی*
بعد از اون دیگه چیزی نگفتن و راه افتادن به سمت ویلای مادر بزرگ تو مسیر ا.ت یک سری چیز هارو با بکهیون هماهنگ کرد بعد ا.ت گوشی شو خاموش کرد و به جلو زل زد که دید این مسیر که هوسوک داره میره اصلا هیچ راهی به خانه مادر بزرگ نداره و کلا خیلی از خانه مادر بزرگ دوره تعجب کرد ولی چیزی نگفت و سکوت پیشه کرد و منتظر موند ببینه آخرش چی میشه و بعد از ده دقیقه رسیدن به یه خونه و هوسوک ایستاد دیگه نتونست تحمل کنه
+:هوسوکاا ما اینجا چی کار میکنیم
_: میفهمی بیبی... الان میایم
+:اوکی
*ویو هوسوک*
از ماشین پیاده شدم و دیدم هم زمان عمو هم در رو باز کرد و امد بیرون رفتم سمتش عمو یونگی دوست بابام بود که خیلی باهاش صمیمی بودم و وقتی دیروز اون قضیه رو ا.ت بهم گفت از عمو یونگی کمک خواستم خدارو شکر این کمکی که ازش خواستم به اون هم کمک میکرد وقتی تحقیق کردیم یک سری چیز ها فهمیدیم که خیلی میتونست بهمون کمک کنه
{علامت یونگی:¶}
_: سلام عمو
¶:سلام هوسوک امانتیت کجاست
_:عیش من چه غلطی کردم از شما کمک خواستم
¶: گمشو بابا بیا زود تر بریم
_: اوکی بریم
(خوب رفتن نشستن تو ماشین و یونگی و ا.ت با هم آشنا شدن ولی در حد اسم و فامیل و بعد راه افتادن به سمت خونه مادر بزرگ وقتی رسیدن پیاده شدن و رفتن سمت در و درو زدن و خدمت کار درو باز کرد ا.ت ازش پرسیدم که مادر بزرگ کجاست و خدمت کار اونا رو بسمت جایی که مادر بزرگ بود راهنمایی کرد و رفت)
مادر بزرگ با دیدن ا.ت بلند شد که بیاد بزنتش که
¶: سلام...مامان خیلی خوشایند نیست اولین بار همو اینطوری ببینیم در حال زدن نوت ... برادر زاده من(دست مادر بزرگ رو گرفته)
+:چیییی هوسوک.....
ادامه دارد.خماری تا بعد🫣
#هوپی
#ادته
۳.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.