پارت ۳:
پارت ۳:
صدای مهمونا از پایین مییومد پس من و سومی هم رفتیم پایین وقتی رسیدیم لورا اومد جلو ما.
لورا: به به سلام هر.زه ها.
نیلیکا: اسم خودتو رو ما نذار.
لورا: اسم تو رو رو خودم نمیذارم.
سومی: هههه جدی میفرمایید ولی به نظر خیلی اسمتو دوست داری که همش تکرار میکنی .
بعد منو سومی بدون اینکه صبر کنیم به سمت بچه ها رفتیم.
«ویو کوک»
امروز به اصرار پدرم باید برم به یه پارتی که پسر همکارش گرفته . نگاه کن مثلا پادشاه خوناشامام خدایاااا. یهو در اتاقم خورد
کوک: بفرمایید .
پدر کوک: کوک راستی باید اونجا یه زن هم برای خودت انتخاب کنی.
کوک: اما من نمیخوام زن بگیرم.
پدر کوک: حرف نباشه دخترای خوشگل اونجا زیاده تازه اونم انسان پس میتونی هر وقت خواستی خونشو بخوری.
کوک: باش .من رفتم .
از خونه اومدم بیرون و به سمت پارتی رفتم . بعد از ۳۰مین رسیدم و رفتم تو که یهو یونجون اومد.
یونجون: سلام کوک خوبی؟ خوش اومدی.
کوک: مرسی خوبم .
یونجون: اونجا میز منو رفقیام بیا پیش ما .
کوک: مرسی.
رفتیم تو همه بهم نگاه میکردن و حتی دخترا پچ پچ میکردن که چقدر جذابم.
رفتیم سر یه میز که یه پسر و دوتا دختر بودن نشستیم.
یونجون: بچه ها این کوک .
سوجون: سلام کوک من سوجونم.
سومی: سلام من سومی ام از دیدنت خوشحالم.
یه دختر بود که سرش پایین تو گوشی بود و اصلا نمیتونستم قیافش رو ببینم. یهو سرش رو آورد بالا چقدر خوشگل بود محوش شدم.
نیلیکا: سلام منم نیلیکا هستم خوشبختم .
کوک: همچنین.
شروع کردیم به حرف زدن و مشروب خوردن ولی من همش نگام رو نیلیکا بود .
کوک: نیلیکا میشه بیای؟ کارت دارم.
نیلیکا: اره حتما.
«ویو نیلیکا»
کوک گفت باهام کار داره پس گفتم بریم اتاق من.
ولی خدایی پسر جذابی .
رفتیم تو اتاق که کوک گفت.
کوک: نیلیکا باهام ازدواج کن.
یهو شک شدم.
نیلیکا: چرا؟
کوک تمام جریان و تعریف کرد .
نیلیکا: پس تو خوناشامی و به زور باید با یکی ازدواج کنی و تو منو انتخاب کنی. من عاشق خوناشامام پس اوکی.
رفتیم پایین سر میز نشستیم و کوک گفت..... .
صدای مهمونا از پایین مییومد پس من و سومی هم رفتیم پایین وقتی رسیدیم لورا اومد جلو ما.
لورا: به به سلام هر.زه ها.
نیلیکا: اسم خودتو رو ما نذار.
لورا: اسم تو رو رو خودم نمیذارم.
سومی: هههه جدی میفرمایید ولی به نظر خیلی اسمتو دوست داری که همش تکرار میکنی .
بعد منو سومی بدون اینکه صبر کنیم به سمت بچه ها رفتیم.
«ویو کوک»
امروز به اصرار پدرم باید برم به یه پارتی که پسر همکارش گرفته . نگاه کن مثلا پادشاه خوناشامام خدایاااا. یهو در اتاقم خورد
کوک: بفرمایید .
پدر کوک: کوک راستی باید اونجا یه زن هم برای خودت انتخاب کنی.
کوک: اما من نمیخوام زن بگیرم.
پدر کوک: حرف نباشه دخترای خوشگل اونجا زیاده تازه اونم انسان پس میتونی هر وقت خواستی خونشو بخوری.
کوک: باش .من رفتم .
از خونه اومدم بیرون و به سمت پارتی رفتم . بعد از ۳۰مین رسیدم و رفتم تو که یهو یونجون اومد.
یونجون: سلام کوک خوبی؟ خوش اومدی.
کوک: مرسی خوبم .
یونجون: اونجا میز منو رفقیام بیا پیش ما .
کوک: مرسی.
رفتیم تو همه بهم نگاه میکردن و حتی دخترا پچ پچ میکردن که چقدر جذابم.
رفتیم سر یه میز که یه پسر و دوتا دختر بودن نشستیم.
یونجون: بچه ها این کوک .
سوجون: سلام کوک من سوجونم.
سومی: سلام من سومی ام از دیدنت خوشحالم.
یه دختر بود که سرش پایین تو گوشی بود و اصلا نمیتونستم قیافش رو ببینم. یهو سرش رو آورد بالا چقدر خوشگل بود محوش شدم.
نیلیکا: سلام منم نیلیکا هستم خوشبختم .
کوک: همچنین.
شروع کردیم به حرف زدن و مشروب خوردن ولی من همش نگام رو نیلیکا بود .
کوک: نیلیکا میشه بیای؟ کارت دارم.
نیلیکا: اره حتما.
«ویو نیلیکا»
کوک گفت باهام کار داره پس گفتم بریم اتاق من.
ولی خدایی پسر جذابی .
رفتیم تو اتاق که کوک گفت.
کوک: نیلیکا باهام ازدواج کن.
یهو شک شدم.
نیلیکا: چرا؟
کوک تمام جریان و تعریف کرد .
نیلیکا: پس تو خوناشامی و به زور باید با یکی ازدواج کنی و تو منو انتخاب کنی. من عاشق خوناشامام پس اوکی.
رفتیم پایین سر میز نشستیم و کوک گفت..... .
۵.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.