پارت هشتم
پارت هشتم
ا/ت ویو
ساعت پنج صبح بود اما من نخوابیده بودم فقط به جیمین فکر می کردم و گریه می کردم
باورم نمیشه بعد سه سال یه شبه عشقم به جیمین برگشت
احساس می کردم بغض داره خفه ام میکنه
نه من دیگه نمی تونستم تحمل کنم
من جیمینو می خواستم
گوشیمو برداشتم و شماره تهیونگ اوپارو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد:
-الو؟؟؟؟
-سلام اوپا....
-باز دوباره بچه هات مریض شدن؟
-نه اوپا مشکل منه
-خودت مریض شدی؟؟
-اوپاااا من دیگه بدون جیمین نمی تونممم خواهش می کنم ازت یه کاری کن! حداقل به خاطر من نه بچه هام! من چجوری بدون پدر بزرگشون کنم؟؟؟!
-ا/ت؟ حالت خوبه؟ چیشده یه دفعه یاد جیمین افتادی؟
-امروز من و بچه ها باهاش رفته بودیم بیرون و من باورم نمیشه دیگه اون حس تنفر رو نسبت بهش ندارم.....اوپا لطفا یه کاری کن من بدون جیمین نمی تونمممم*گریه*
-آروم باش الان جیمینو خبر می کنم
جیمین ویو
دیگه تقریبا چمدونام بسته شده بود
یه ساعت دیگه باید می رفتم فرودگاه
گوشیم زنگ خورد
تهیونگ بود
-الو؟
-سلام هیونگ خوبی؟
-تو چطوری تهیونگ؟
-باید ببینمت هیونگ یه اتفاق مهم افتاده!
-تهیونگ من یه ساعت دیگه باید فرودگاه باشم
-تو به فرودگاهت می رسی فقط زود بیا جلوی درِ خونه ی من!
-باشه الان میام
یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی تهیونگو دادم
.....
تهیونگ درو باز کرد
-چیکارم داشتی این وقت روز؟
-نمیایی داخل؟
ا/ت ویو
ساعت پنج صبح بود اما من نخوابیده بودم فقط به جیمین فکر می کردم و گریه می کردم
باورم نمیشه بعد سه سال یه شبه عشقم به جیمین برگشت
احساس می کردم بغض داره خفه ام میکنه
نه من دیگه نمی تونستم تحمل کنم
من جیمینو می خواستم
گوشیمو برداشتم و شماره تهیونگ اوپارو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد:
-الو؟؟؟؟
-سلام اوپا....
-باز دوباره بچه هات مریض شدن؟
-نه اوپا مشکل منه
-خودت مریض شدی؟؟
-اوپاااا من دیگه بدون جیمین نمی تونممم خواهش می کنم ازت یه کاری کن! حداقل به خاطر من نه بچه هام! من چجوری بدون پدر بزرگشون کنم؟؟؟!
-ا/ت؟ حالت خوبه؟ چیشده یه دفعه یاد جیمین افتادی؟
-امروز من و بچه ها باهاش رفته بودیم بیرون و من باورم نمیشه دیگه اون حس تنفر رو نسبت بهش ندارم.....اوپا لطفا یه کاری کن من بدون جیمین نمی تونمممم*گریه*
-آروم باش الان جیمینو خبر می کنم
جیمین ویو
دیگه تقریبا چمدونام بسته شده بود
یه ساعت دیگه باید می رفتم فرودگاه
گوشیم زنگ خورد
تهیونگ بود
-الو؟
-سلام هیونگ خوبی؟
-تو چطوری تهیونگ؟
-باید ببینمت هیونگ یه اتفاق مهم افتاده!
-تهیونگ من یه ساعت دیگه باید فرودگاه باشم
-تو به فرودگاهت می رسی فقط زود بیا جلوی درِ خونه ی من!
-باشه الان میام
یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی تهیونگو دادم
.....
تهیونگ درو باز کرد
-چیکارم داشتی این وقت روز؟
-نمیایی داخل؟
۳۹.۴k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.