پارت هفتم
پارت هفتم
ساعت هشت بود ولی جیمین بیخیال نشد و مارو برد رستوران
سو هیون و یانگ سو هر دوتاشون پیش جیمین نشستن
هنوز نمی تونستم بفهمم چجوری تو این چند ساعت باهاش صمیمی شده بودن
وقتی غذارو آوردن جیمین بهشون غذا میداد و با هم بازی می کردن
صدای خنده هاشون تو کل رستوران می پیچید
به این فکر می کردم که تو این سه سال جیمین پیشمون بود
حتما بچه ها تو وضعیت بهتری بودن
حتی خودم
.......
چون نمی دونستم خونه ی جیمین کجاست جلوی در خونه ی خودم پیاده شدیم
سو هیون و یانگ سو خوابشون برده بود و جیمین هر دوتاشونو بغل کرده بود
داخل خونه اومد و روی تخت خوابوندشون
دوتا عروسک چیمی که براشون خریده بود رو کنارشون گذاشت
+تو تونستی خوب مواظبشون باشی لطفا همین جوری هواشونو داشته باش
-من حواسم به بچه هام هست
تا جلوی در بدرقه اش کردم
+ا/ت
-بله؟؟؟
+من هنوزم دوست دارم....تو و بچه ها مهم ترین آدمایی هستین که تو زندگیم دارم
-هوم مواظب خودت باش
خداحافظی کرد و رفت
درو بستم و رفتم داخل
اما نمی دونم چرا قلبم گرفت و زدم زیر گریه!
هر چی هم بیشتر به جیمینم فکر می کردم قلبم بیشتر درد می گرفت و اشکام با سرعت بیشتری میریختن
من تازه فهمیده بودم چه مرد مهمی رو از دست داده بودم
من که هیچ بچه هام چی؟
هر روز می تونست به بچهام توجه کنه و باهاشون خوشبگذرونه الان زندگی بهتدی داشتیم نه؟
جیمین ویو
تا رسیدم به خونه همون پشت در نشستم و گریه کردم
چقدر دلم می خواست بچه هامو بغل کنم و بهشون بگم من بابای اونام
چقدر دلم می خواست فقط یه بار ا/ت رو توی بغلم بگیرم بهش ابراز عشق کنم
اما نمیشد
دیگه نمی تونستم ببینمشون!
فردا می رفتم آمریکا و یه زندگی جدیدو شروع می کردم
می خواستم ا/ت و بچه ها رو فراموش کنم
بالاخره بچمو انقدر اذیت کرد پدصگ دیگه می خواد بره🚶🏻♀️
ساعت هشت بود ولی جیمین بیخیال نشد و مارو برد رستوران
سو هیون و یانگ سو هر دوتاشون پیش جیمین نشستن
هنوز نمی تونستم بفهمم چجوری تو این چند ساعت باهاش صمیمی شده بودن
وقتی غذارو آوردن جیمین بهشون غذا میداد و با هم بازی می کردن
صدای خنده هاشون تو کل رستوران می پیچید
به این فکر می کردم که تو این سه سال جیمین پیشمون بود
حتما بچه ها تو وضعیت بهتری بودن
حتی خودم
.......
چون نمی دونستم خونه ی جیمین کجاست جلوی در خونه ی خودم پیاده شدیم
سو هیون و یانگ سو خوابشون برده بود و جیمین هر دوتاشونو بغل کرده بود
داخل خونه اومد و روی تخت خوابوندشون
دوتا عروسک چیمی که براشون خریده بود رو کنارشون گذاشت
+تو تونستی خوب مواظبشون باشی لطفا همین جوری هواشونو داشته باش
-من حواسم به بچه هام هست
تا جلوی در بدرقه اش کردم
+ا/ت
-بله؟؟؟
+من هنوزم دوست دارم....تو و بچه ها مهم ترین آدمایی هستین که تو زندگیم دارم
-هوم مواظب خودت باش
خداحافظی کرد و رفت
درو بستم و رفتم داخل
اما نمی دونم چرا قلبم گرفت و زدم زیر گریه!
هر چی هم بیشتر به جیمینم فکر می کردم قلبم بیشتر درد می گرفت و اشکام با سرعت بیشتری میریختن
من تازه فهمیده بودم چه مرد مهمی رو از دست داده بودم
من که هیچ بچه هام چی؟
هر روز می تونست به بچهام توجه کنه و باهاشون خوشبگذرونه الان زندگی بهتدی داشتیم نه؟
جیمین ویو
تا رسیدم به خونه همون پشت در نشستم و گریه کردم
چقدر دلم می خواست بچه هامو بغل کنم و بهشون بگم من بابای اونام
چقدر دلم می خواست فقط یه بار ا/ت رو توی بغلم بگیرم بهش ابراز عشق کنم
اما نمیشد
دیگه نمی تونستم ببینمشون!
فردا می رفتم آمریکا و یه زندگی جدیدو شروع می کردم
می خواستم ا/ت و بچه ها رو فراموش کنم
بالاخره بچمو انقدر اذیت کرد پدصگ دیگه می خواد بره🚶🏻♀️
۳۹.۸k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.