چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیستم
فرداش رفتم دفتر بسیج… یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود و
من رفته بودم توی حال
خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا …دیشب برا خانم
خواستگار اومده و الان هوله
یکم
-زهرا :ااااا…مبارکه گلم.. .به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با
گوشیش مشغول کرد بعد
چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
– لا اله الا الله… انتن نمیده…
و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم.
با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا مارو دید
که بیرون اومدیم سریع
دوباره رفت داخل دفتر.
…
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید
یه جوری حالیش کنم که
دوستش دارم. ولی نه… من دخترم و غرورم نمیزاره، ای کاش پسر بودم… اصلا ای
کاش اون روز دفتر بسیج
نمیرفتم برای ثبت نام مشهد! ای کاش از اتوبوس جا نمی موندم،ای کاش… ای
کاش… ولی دیگه برای گفتن این
ای کاش ها دیره.
…
امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم
داره.
-منو کار داره؟!
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
-مطمئنی؟!
آره بابا… خودم شنیدم
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
-ریحانه خانم
-بازم شما؟!
-آخه من هنوز جوابمو نگرفتم
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو
نگه دارم وگرنه جواب من
واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟
-خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
-این حرف آخرتونه؟!
-حرف اول و آخرم بود و هست
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم. رفتم توی دفتر و دیدم تنها
نشسته و پشت کامپیوترش
مشغول تایپ چیزیه ...
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای
اتاق بشینم و خودش باز
مشغول تایپش شد، فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید
-بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
-خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه میام
-نه نه… بفرمایید الان میگم. راستیتش چه جوری بگم؟! لا اله الا الله… میخواستم
بگم که…
-چی؟!
-اینکه ….
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
-اینکه… اخه چه جوری بگم… لا اله الاالله… خیلی سخته برام.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
#قسمت_بیستم
فرداش رفتم دفتر بسیج… یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود و
من رفته بودم توی حال
خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا …دیشب برا خانم
خواستگار اومده و الان هوله
یکم
-زهرا :ااااا…مبارکه گلم.. .به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با
گوشیش مشغول کرد بعد
چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
– لا اله الا الله… انتن نمیده…
و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم.
با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا مارو دید
که بیرون اومدیم سریع
دوباره رفت داخل دفتر.
…
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید
یه جوری حالیش کنم که
دوستش دارم. ولی نه… من دخترم و غرورم نمیزاره، ای کاش پسر بودم… اصلا ای
کاش اون روز دفتر بسیج
نمیرفتم برای ثبت نام مشهد! ای کاش از اتوبوس جا نمی موندم،ای کاش… ای
کاش… ولی دیگه برای گفتن این
ای کاش ها دیره.
…
امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم
داره.
-منو کار داره؟!
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
-مطمئنی؟!
آره بابا… خودم شنیدم
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
-ریحانه خانم
-بازم شما؟!
-آخه من هنوز جوابمو نگرفتم
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو
نگه دارم وگرنه جواب من
واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟
-خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
-این حرف آخرتونه؟!
-حرف اول و آخرم بود و هست
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم. رفتم توی دفتر و دیدم تنها
نشسته و پشت کامپیوترش
مشغول تایپ چیزیه ...
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای
اتاق بشینم و خودش باز
مشغول تایپش شد، فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید
-بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
-خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه میام
-نه نه… بفرمایید الان میگم. راستیتش چه جوری بگم؟! لا اله الا الله… میخواستم
بگم که…
-چی؟!
-اینکه ….
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
-اینکه… اخه چه جوری بگم… لا اله الاالله… خیلی سخته برام.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
۱.۳k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.