خان زاده پارت182
#خان_زاده #پارت182
سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از جام بلند شدم. نمیدونم چرا اما حس میکردم این بار هم میخواد منو بدزده!
بر خلاف جهتش شروع به دویدن کردم که خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت.
تند ازش فاصله گرفتم و گفتم
_تو رو خدا از اینجا برو...یکی میبینه.
چشمای به خون نشسته شو به صورتم انداخت و گفت
_دیگه هیچی واسم مهم نی آیلین.تنها چیزی که میخوام تویی!
ازش فاصله گرفتم و گفتم
_من آخر هفته عقد میکنم طلاق گرفتیم ما... درست نیست این حرفا رو میزنی از اینجا برو...
کلافه دستش و لای موهاش برد و گفت
_یعنی میخوای عقد میکنی؟چه طور میتونی؟داری در حق دوتامون ظلم میکنی آیلین تو نمیتونی جز من با کسی باشی...
جلو اومد. دستم و گرفت و آروم گفت
_چه حالی میشی وقتی اونی که دستت و میگیره من نباشم؟
دلم لرزید چون حق با اون بود.
دست دیگش و کنار صورتم گذاشت و ادامه داد
_کسی جز من نمیتونه زل بزنه بهت... نمیتونه بغلت کنه!
عقب رفتم و تند گفتم
_بس کن.
عصبی شد و داد زد
_بس نمیکنم.چشاتو وا کن ببین دارم به خاطرت از همه چی میگذرم.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_دیر شده...از اینم بگذریم من نمیخوام زندگی مو با آه و ناله ی مهتاب یا هلیا شروع کنم. حرفایی که به من زدی اونا هم ازت شنیدن. حق با توعه واسم سخته دست یکی دیگه رو بگیرم... اما مطمئن باش اینم واسم سخته که دست کسیو بگیرم که هر لحظه ممکنه ازم زده بشه و پرتم کنه بیرون.
درمونده نگاهم کرد که گفتم
_لطفا برید خان زاده من تصمیمم و گرفتم...ما یه بار سعی کردیم نشد.. ده بار دیگه هم سعی کنیم نمیشه... دوباره بر میگردیم سر همین خونه...
نگاهی به صورت داغونش انداختم و ادامه دادم
_زندگی تونو خراب نکنید... این بار با اونی که...
محکم بغلم کرد و نذاشت حرفم تموم بشه.
خشکم زد.نفس عمیقی کشید... تند ازش فاصله گرفتم و با دیدن اشکاش قلبم گرفت.. واقعا این اهورا بود که اشک میریخت؟
بی تاب نگاهم کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم. عقب گرد کردم و تند ازش دور شدم
🍁 🍁 🍁
سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از جام بلند شدم. نمیدونم چرا اما حس میکردم این بار هم میخواد منو بدزده!
بر خلاف جهتش شروع به دویدن کردم که خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت.
تند ازش فاصله گرفتم و گفتم
_تو رو خدا از اینجا برو...یکی میبینه.
چشمای به خون نشسته شو به صورتم انداخت و گفت
_دیگه هیچی واسم مهم نی آیلین.تنها چیزی که میخوام تویی!
ازش فاصله گرفتم و گفتم
_من آخر هفته عقد میکنم طلاق گرفتیم ما... درست نیست این حرفا رو میزنی از اینجا برو...
کلافه دستش و لای موهاش برد و گفت
_یعنی میخوای عقد میکنی؟چه طور میتونی؟داری در حق دوتامون ظلم میکنی آیلین تو نمیتونی جز من با کسی باشی...
جلو اومد. دستم و گرفت و آروم گفت
_چه حالی میشی وقتی اونی که دستت و میگیره من نباشم؟
دلم لرزید چون حق با اون بود.
دست دیگش و کنار صورتم گذاشت و ادامه داد
_کسی جز من نمیتونه زل بزنه بهت... نمیتونه بغلت کنه!
عقب رفتم و تند گفتم
_بس کن.
عصبی شد و داد زد
_بس نمیکنم.چشاتو وا کن ببین دارم به خاطرت از همه چی میگذرم.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_دیر شده...از اینم بگذریم من نمیخوام زندگی مو با آه و ناله ی مهتاب یا هلیا شروع کنم. حرفایی که به من زدی اونا هم ازت شنیدن. حق با توعه واسم سخته دست یکی دیگه رو بگیرم... اما مطمئن باش اینم واسم سخته که دست کسیو بگیرم که هر لحظه ممکنه ازم زده بشه و پرتم کنه بیرون.
درمونده نگاهم کرد که گفتم
_لطفا برید خان زاده من تصمیمم و گرفتم...ما یه بار سعی کردیم نشد.. ده بار دیگه هم سعی کنیم نمیشه... دوباره بر میگردیم سر همین خونه...
نگاهی به صورت داغونش انداختم و ادامه دادم
_زندگی تونو خراب نکنید... این بار با اونی که...
محکم بغلم کرد و نذاشت حرفم تموم بشه.
خشکم زد.نفس عمیقی کشید... تند ازش فاصله گرفتم و با دیدن اشکاش قلبم گرفت.. واقعا این اهورا بود که اشک میریخت؟
بی تاب نگاهم کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم. عقب گرد کردم و تند ازش دور شدم
🍁 🍁 🍁
۱۲.۴k
۲۲ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.