خان زاده پارت181
#خان_زاده #پارت181
* * * * *
خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده!
دیگه هر کی و میدیدی داشت راجع به خان زاده حرف میزد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من یا خاتون حرف بکشن. اون طوری که فهمیده بودم میونه ی اهورا و ارباب شکرآب شده و ارباب تموم کارتای اهورا رو مسدود کرده و حق امضا رو توی شرکت ازش گرفته حتی به ماشینشم رحم نکرده.
خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم. اهورا ثروتش رو از هر چیزی بیشتر دوست داشت.
در اتاق باز شد و خاتون با اخم گفت
_صبح و شب ور دل من نشستی حداقل بیا یه کمکی بکن من که خسته شدم از صبح...
بلند شدم و گفتم
_چی کار کنم دقیقا؟
یه سبد داد دستم و گفت
_برو یه کم میوه بچین صدقه سر تو بابات رنگ به رخ نداره منم که باید وایسم پای گاز.
سر تکون دادم و سبد و ازش گرفتم. از خونه بیرون زدم و به سمت باغ رفتم.
با دیدن فرهاد سرم و پایین انداختم و سلام کردم که جوابم و داد و پرسید
_کجا میرین؟
روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم برای همین با همون سر پایین جواب دادم
_میرم باغ.
صداش و آروم کرد
_بیام باهاتون؟
تند گفتم
_وای نه تو رو خدا همین جوریشم کلی حرف پشتمونه.
_مگه آخر هفته عقدمون نیست؟
گر گرفتم و گفتم
_چرا... من دیگه برم نگاهمون میکنن.
دیدم که خندید.تند شروع به دویدن کردم.
به باغ که رسیدم رسما نفسم بند اومده بود.
خم شدم و شیر آب و باز کردم و همون طور که قلپ قلپ آب میخوردم چشمم به یک جفت کفش مشکی افتاد که جلوم قرار گرفت..
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده!
دیگه هر کی و میدیدی داشت راجع به خان زاده حرف میزد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من یا خاتون حرف بکشن. اون طوری که فهمیده بودم میونه ی اهورا و ارباب شکرآب شده و ارباب تموم کارتای اهورا رو مسدود کرده و حق امضا رو توی شرکت ازش گرفته حتی به ماشینشم رحم نکرده.
خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم. اهورا ثروتش رو از هر چیزی بیشتر دوست داشت.
در اتاق باز شد و خاتون با اخم گفت
_صبح و شب ور دل من نشستی حداقل بیا یه کمکی بکن من که خسته شدم از صبح...
بلند شدم و گفتم
_چی کار کنم دقیقا؟
یه سبد داد دستم و گفت
_برو یه کم میوه بچین صدقه سر تو بابات رنگ به رخ نداره منم که باید وایسم پای گاز.
سر تکون دادم و سبد و ازش گرفتم. از خونه بیرون زدم و به سمت باغ رفتم.
با دیدن فرهاد سرم و پایین انداختم و سلام کردم که جوابم و داد و پرسید
_کجا میرین؟
روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم برای همین با همون سر پایین جواب دادم
_میرم باغ.
صداش و آروم کرد
_بیام باهاتون؟
تند گفتم
_وای نه تو رو خدا همین جوریشم کلی حرف پشتمونه.
_مگه آخر هفته عقدمون نیست؟
گر گرفتم و گفتم
_چرا... من دیگه برم نگاهمون میکنن.
دیدم که خندید.تند شروع به دویدن کردم.
به باغ که رسیدم رسما نفسم بند اومده بود.
خم شدم و شیر آب و باز کردم و همون طور که قلپ قلپ آب میخوردم چشمم به یک جفت کفش مشکی افتاد که جلوم قرار گرفت..
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۱.۹k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.