خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت184


دستام و از زیر دستش کشیدم بیرون. تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم.تنها شانسی که آوردم این بود که خونه ی فرهاد آماده نبود و قرار شد که دو ماه دیگه بریم سر خونه و زندگی مون...
آخر مراسم برای بدرقه ی فرهاد رفتم.
با محبت نگاهم کرد و گفت
_فردا میام دنبالت یه گشتی بزنیم.
مخالفتی نکردم. جلو اومد و گفت
_ازت می‌خوام بهم فرصت بدی تا خودم و بهت بشناسونم.می‌دونی که من از بچگی تو رو کنار خودم تصور می‌کردم.برای اینکه تو هم دوستم داشته باشی هر کاری می‌کنم.
لبخند کجی زدم و گفتم
_لازم نیست هر کاری بکنین...زمان همه چیو عوض می‌کنه.
_یعنی زمان می‌تونه عشق اونو از قلبت بیرون کنه؟
نگاهش کردم و گفتم
_من عاشقش نیستم... این چه حرفیه!
سر تکون داد و گفت
_حق داری... مواظب خودت باش!
سر تکون دادم که رفت...
نفسم و فوت کردم و وارد خونه شدم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و بغضم ترکید.


* * * * *

بعد از مدت ها کلید انداختم و وارد شدم.
دلم برای خونم تنگ شده بود.خداروشکر تعطیلات تموم شده بود و فرهاد اجازه داد که امسال مدرسم و تموم کنم.
خسته چمدونم و همونجا رها کردم و شالم و از سرم کشیدم.
به سمت اتاق خواب رفتم و با باز کردن در خشکم زد. اهورا توی خونه ی من چی کار می‌کرد؟اون هم غرق در خواب.



🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۲۶)

#خان_زاده #پارت185تند از اتاق بیرون رفتم. باورم نمیشد اینجا...

#خان_زاده #پارت186با سری پایین افتاده گفتم_دیگه بهتره این صح...

#خان_زاده #پارت183* * * * * *با صدای آرومی گفتم_بله.صدای دس...

#خان_زاده #پارت182سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از ج...

قهوه تلخ پارت ۳۶ویو دازای چویا رو رسوندیم ، رفتیم خونه . وار...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_295ذوقم خوابید لبخندم ...

او یک اسلیترینی است [P1]

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط