بین همسایه هامون ؛ یه خونه ی کوچیک هست که انگار طلسم شده
بین همسایه هامون ؛ یه خونه ی کوچیک هست که انگار طلسم شده
چون به محض اینکه غروب شه و ماه بیاد تو آسمون ؛ یه پیرزن با شالِ حریرِ آبی میاد لبِ پنجره و نگاهش از آسمون جدا نمیشه تا خورشید طلوع کنه و ماه نا پدید شه!
تا وقتی قصه ش و نمیدونستم همیشه ازش میترسیدم ؛ حتی وقتی با ماشین از جلوی خونه ش رد میشدم سَرم و مینداختم پایین که نگاهم به چشمای قرمزش و موهای سفیدش نیوفته
ولی یه روز که مامان نذری آش پخته بود مجبور شدم با سینی برم دم در خونه ش و مردد دستم و روی زنگ فشار بدم!
به خودم که اومدم دیدم دعوتش و قبول کردم و روی کاناپه دقیقا رو به روش نشستم ؛ شاید سن و سالش اون قدراام زیاد نیست ؛ اما خونه ش خیلی عجیبه ؛ یه دیوارِ بزرگ هست پر از نقاشیِ چهره ی یه مردِ ثابت تو حالتای مختلف!...
قصه رو همونجوری که زل زده بود به موهای بافته شدم واسم تعریف کرد :
_من هم سن و سال تو بودم ؛ شایدم کوچیک تر ؛ نمیدونم درست یادم نمیاد
اما اولین بار تو پارکِ سرِخیابون دیدمش
درست وقتی بارون میومد نشسته بودم رو یه نیمکت و داشتم برگای شبنم خورده ی درخت رو به روم و نقاشی میکردم که اومد و نشست کنارم ؛ یادم نمیاد چی گفت و چی شد اما وقتی چشم باز کردم دیدم هرروز به خاطر من میاد تو اون پارک و منم هرروز به خاطرش با خودم وسایل نقاشی میبرم که صورتشو برای خودم نقاشی کنم!
انقدر بهش وابسته شده بودم که نمیتونستم حتی یه روز از پارک رفتن صرف نظر کنم
یه روز که هوا ابری و کیپ بود مثل هرروز رفتم پارک ؛ یه دسته گل هم خریده بودم تا بدم دستش و این بار اینجوری نقاشیش کنم ؛ اما نیمد
اون روز و تا شب مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم ؛ نیمه های شب اومد و زنگ در و زد ؛ با موهای بهم ریخته رفتم دم در که اومد تو حیاط و خودش موهام و بافت ؛ بعدم یه شال حریرِ آبی انداخت روی سرم و گفت : " امشب هوا ابریه ؛ خیلی ابریه ؛ واسه همین مجبورم برم ؛ شاید یه شب که هوا صاف بود و نور ماه داشت میتابید باز همدیگه رو دیدیم "
بعدم برای همیشه رفت و من موندم ؛ همچی انگار مثلِ یه خواب بود اما وقتی بیدار شدم نمیدونستم با این نقاشیا که واسم موندن چیکار کنم ؛ دختری که سنش هنوز به چهل و پنج سال هم نرسیده اما موهاش سفید شده ؛ نمیدونم انقدر نور ماه تابیده به صورتم موهام رنگِ ماه شده یا رفتنش باعث شد برف سالخوردگی بشینه روی موهام
اما میدونی دختر جون هرچی که هست ؛ انتظار آدم و پیر میکنه!...
،،، دارم چهره ش و زیرِ نورِ ماه لب پنجره نقاشی میکنم ؛ دیگه نمیترسم ازش ؛ هروقت شب میشه میرم لب پنجره نگاش میکنم و لبخند میزنم
هرکی ندونه من که میدونم چشمای قرمزش به خاطر اشکاییه که تو طول روز از دوریِ یار میریزه
راست میگفت بیچاره!
انتظار آدم و پیر میکنه :)))
#کاف_علیزاده
20مرداد1401
چون به محض اینکه غروب شه و ماه بیاد تو آسمون ؛ یه پیرزن با شالِ حریرِ آبی میاد لبِ پنجره و نگاهش از آسمون جدا نمیشه تا خورشید طلوع کنه و ماه نا پدید شه!
تا وقتی قصه ش و نمیدونستم همیشه ازش میترسیدم ؛ حتی وقتی با ماشین از جلوی خونه ش رد میشدم سَرم و مینداختم پایین که نگاهم به چشمای قرمزش و موهای سفیدش نیوفته
ولی یه روز که مامان نذری آش پخته بود مجبور شدم با سینی برم دم در خونه ش و مردد دستم و روی زنگ فشار بدم!
به خودم که اومدم دیدم دعوتش و قبول کردم و روی کاناپه دقیقا رو به روش نشستم ؛ شاید سن و سالش اون قدراام زیاد نیست ؛ اما خونه ش خیلی عجیبه ؛ یه دیوارِ بزرگ هست پر از نقاشیِ چهره ی یه مردِ ثابت تو حالتای مختلف!...
قصه رو همونجوری که زل زده بود به موهای بافته شدم واسم تعریف کرد :
_من هم سن و سال تو بودم ؛ شایدم کوچیک تر ؛ نمیدونم درست یادم نمیاد
اما اولین بار تو پارکِ سرِخیابون دیدمش
درست وقتی بارون میومد نشسته بودم رو یه نیمکت و داشتم برگای شبنم خورده ی درخت رو به روم و نقاشی میکردم که اومد و نشست کنارم ؛ یادم نمیاد چی گفت و چی شد اما وقتی چشم باز کردم دیدم هرروز به خاطر من میاد تو اون پارک و منم هرروز به خاطرش با خودم وسایل نقاشی میبرم که صورتشو برای خودم نقاشی کنم!
انقدر بهش وابسته شده بودم که نمیتونستم حتی یه روز از پارک رفتن صرف نظر کنم
یه روز که هوا ابری و کیپ بود مثل هرروز رفتم پارک ؛ یه دسته گل هم خریده بودم تا بدم دستش و این بار اینجوری نقاشیش کنم ؛ اما نیمد
اون روز و تا شب مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم ؛ نیمه های شب اومد و زنگ در و زد ؛ با موهای بهم ریخته رفتم دم در که اومد تو حیاط و خودش موهام و بافت ؛ بعدم یه شال حریرِ آبی انداخت روی سرم و گفت : " امشب هوا ابریه ؛ خیلی ابریه ؛ واسه همین مجبورم برم ؛ شاید یه شب که هوا صاف بود و نور ماه داشت میتابید باز همدیگه رو دیدیم "
بعدم برای همیشه رفت و من موندم ؛ همچی انگار مثلِ یه خواب بود اما وقتی بیدار شدم نمیدونستم با این نقاشیا که واسم موندن چیکار کنم ؛ دختری که سنش هنوز به چهل و پنج سال هم نرسیده اما موهاش سفید شده ؛ نمیدونم انقدر نور ماه تابیده به صورتم موهام رنگِ ماه شده یا رفتنش باعث شد برف سالخوردگی بشینه روی موهام
اما میدونی دختر جون هرچی که هست ؛ انتظار آدم و پیر میکنه!...
،،، دارم چهره ش و زیرِ نورِ ماه لب پنجره نقاشی میکنم ؛ دیگه نمیترسم ازش ؛ هروقت شب میشه میرم لب پنجره نگاش میکنم و لبخند میزنم
هرکی ندونه من که میدونم چشمای قرمزش به خاطر اشکاییه که تو طول روز از دوریِ یار میریزه
راست میگفت بیچاره!
انتظار آدم و پیر میکنه :)))
#کاف_علیزاده
20مرداد1401
۷۳.۰k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.