پارت ۱۴۵ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۴۵ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیما:
با گذاشتن یه تیکه از سر شیر توی دهنم برای چند دقیقه غمام از یادم رفت!
****
چای رو خیلی داغ نوشید و گفت:
_باهات حرف دارم نیما.
احتمالا حرف مهمی بود که انقدر غرق فکر و جدی بود!
_جانم بابا بزرگ؟
_تو دیگه مرد شدی بابا..هم ماشاالله کار و بارت خوبه هم با عرضه ای .. من به کمتر کسی میگم با عرضه ، خودتم خوب می دونی!
راست می گفت تموم عمو هایم و پدرم هیج زمان از بابا بزرگم این جمله را نشنیده بودند چون معتقد بود مردی که برا خودش کار نکنه مرد با عرضه ای نیست..!
سری تکان دادم.
_بله همینطوره..لطف دارید شما به من.
_من نمی خوام دخالت کنم اما بیشتر حرفای بزرگ ترا به نفع آدمه شاید الان متوجه نشی ولی دو روز دیگه عین من متوجه می شی هر چی به پدر و پدر بزرگم چشم گفتم واسه خودم خوب شد!
قطعا می خواست حرفی بزند که من نمی توانستم قبول کنم!
_تو وقت زن گرفتن ات شده و سحر رو هم با این وضعیت حافظه اش نمی تونیم بفرستیم خونه غریبه!
شستم خبر داده بود..
_سحر از خوشگلی چیزی کم نداره .. همیشه ام دلش پیش تو گیر یود قبل این قضیه ی فراموشی اش..من مطمئنم که شما هم عین من و نور انگیز مکمل های خوبی می شید!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ولی دل من جای دیگه ای گیره.. سحر همیشه حکم خواهر کوچولوی منو داشته..یه هم بازی بچگی..نه بیشتر نه کمتر!
_نیما جان..
_ببخشید بابا بزرگ که توی کلامتون می زنم اما با تمام احترامی که واستون قائلم نمی تونم تن به این ازدواج بدم!
از جام بلند شدم .
اخم کرد و گفت:
_دلت پیش کی گیره که می خوای قید ارث و میراث عمو ات و خانومی مثه سحر رو بزنی؟
_من هیچ وقت از ارث و میراث زنم استفاده نمی کنم..من خودم هم خوشگل تریناشو دیدم و داشتم هم پول دارم الان هم اصالتی که از شما بهم ارث رسیده من اگه کسی ام بخوام فقط ملاکم تفاوتش با بقیه اس و اخلاق خوبشه!
_مگه سحر عین همه اس؟
_نه ولی اونی که من می خوام نیست..سعی نکنید با این کارا زندگی سحر رو بد تر از این کنید.. سحر توی وضعیت بدیه.. بهش وقت بدید تا گذشته اش رو به یاد بیاره یا با زندگی الانش کنار بیاد؛تنها چیزی که حالشو خوب می کنه اینه که کنار خانواده اش باشه و با دوستاش بگرده تا کم کم با این واقعیت فراموشی اش کنار بیاد..من میرم یه کم این اطراف چرخ بزنم،خواهش می کنم اگه دوس دارید اینجا بمونم دیگه این بحث رو پیش نکشید!
****
صدای دست فروشی که بساطشو کنار دیوار چیده بود.
رفتم نزدیک..
یه انگشتر فیروزه که بالاش تاج داشت توجهم رو جلب کرد.
گرفتم دستم و توی انگشت کوچیکه ام .
_این دخترونه است آقا!
سدی تکون دادم و گفتم:
_می دونم می خوام بگیرمش واسه نامزدم.
_به به سلیقه اتونم که خیلی خوبه.
بعد از دادن پول ازش دور شدم.
_اینم سوقاتی نیاز خانوم !
نیما:
با گذاشتن یه تیکه از سر شیر توی دهنم برای چند دقیقه غمام از یادم رفت!
****
چای رو خیلی داغ نوشید و گفت:
_باهات حرف دارم نیما.
احتمالا حرف مهمی بود که انقدر غرق فکر و جدی بود!
_جانم بابا بزرگ؟
_تو دیگه مرد شدی بابا..هم ماشاالله کار و بارت خوبه هم با عرضه ای .. من به کمتر کسی میگم با عرضه ، خودتم خوب می دونی!
راست می گفت تموم عمو هایم و پدرم هیج زمان از بابا بزرگم این جمله را نشنیده بودند چون معتقد بود مردی که برا خودش کار نکنه مرد با عرضه ای نیست..!
سری تکان دادم.
_بله همینطوره..لطف دارید شما به من.
_من نمی خوام دخالت کنم اما بیشتر حرفای بزرگ ترا به نفع آدمه شاید الان متوجه نشی ولی دو روز دیگه عین من متوجه می شی هر چی به پدر و پدر بزرگم چشم گفتم واسه خودم خوب شد!
قطعا می خواست حرفی بزند که من نمی توانستم قبول کنم!
_تو وقت زن گرفتن ات شده و سحر رو هم با این وضعیت حافظه اش نمی تونیم بفرستیم خونه غریبه!
شستم خبر داده بود..
_سحر از خوشگلی چیزی کم نداره .. همیشه ام دلش پیش تو گیر یود قبل این قضیه ی فراموشی اش..من مطمئنم که شما هم عین من و نور انگیز مکمل های خوبی می شید!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ولی دل من جای دیگه ای گیره.. سحر همیشه حکم خواهر کوچولوی منو داشته..یه هم بازی بچگی..نه بیشتر نه کمتر!
_نیما جان..
_ببخشید بابا بزرگ که توی کلامتون می زنم اما با تمام احترامی که واستون قائلم نمی تونم تن به این ازدواج بدم!
از جام بلند شدم .
اخم کرد و گفت:
_دلت پیش کی گیره که می خوای قید ارث و میراث عمو ات و خانومی مثه سحر رو بزنی؟
_من هیچ وقت از ارث و میراث زنم استفاده نمی کنم..من خودم هم خوشگل تریناشو دیدم و داشتم هم پول دارم الان هم اصالتی که از شما بهم ارث رسیده من اگه کسی ام بخوام فقط ملاکم تفاوتش با بقیه اس و اخلاق خوبشه!
_مگه سحر عین همه اس؟
_نه ولی اونی که من می خوام نیست..سعی نکنید با این کارا زندگی سحر رو بد تر از این کنید.. سحر توی وضعیت بدیه.. بهش وقت بدید تا گذشته اش رو به یاد بیاره یا با زندگی الانش کنار بیاد؛تنها چیزی که حالشو خوب می کنه اینه که کنار خانواده اش باشه و با دوستاش بگرده تا کم کم با این واقعیت فراموشی اش کنار بیاد..من میرم یه کم این اطراف چرخ بزنم،خواهش می کنم اگه دوس دارید اینجا بمونم دیگه این بحث رو پیش نکشید!
****
صدای دست فروشی که بساطشو کنار دیوار چیده بود.
رفتم نزدیک..
یه انگشتر فیروزه که بالاش تاج داشت توجهم رو جلب کرد.
گرفتم دستم و توی انگشت کوچیکه ام .
_این دخترونه است آقا!
سدی تکون دادم و گفتم:
_می دونم می خوام بگیرمش واسه نامزدم.
_به به سلیقه اتونم که خیلی خوبه.
بعد از دادن پول ازش دور شدم.
_اینم سوقاتی نیاز خانوم !
۹.۳k
۲۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.