پارت ۱۴۶ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۴۶ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیما:
انگشتره خیلی به دلم نشست..درست واسه دستای سفید و ظریف نیاز ساخته شده بود!
با شنیدن رینگتون مسیج گوشیم ،بازش کردم و با دیدن مسیج مهدی جون به بدنم برگشت.
"داداش پیدا کردم .. دستور چیه؟"
براش تایپ کردم:
_بگیریدش و دستو پاشو ببندید تا بیام.
با بابا بزرگ و مامان بزرگ خداحافظی کردم و از هردوشون تشکر کردم.
****
از سر و صورتش خون اومده بود.
با دیدنم اخم کرد ..
با دیدنش پوزخندی روی لبم نشست:
_انتقام گیر دهکده در چه حاله؟آخی چرا خون اومده از دماغت کاراگاه؟
قهقه ای زدم و گفتم:
_از شما بعیده تو این حال باشیدا..!
رفتم نزدیکشو چونه اشو گرفتم و گفتم:
_برسد روز تلافی ..
رو به عباس و مهدی گفتم:
_بیوگرافی داداشمونو برام بخون ببینم.
_سیاوش معروف به سیا .. ۲۷ساله .. خانواده اشم مادرشه و نفوذی چنگیز خان سه کله که مردم بهش می گن حاج چنگیز!
باباحاجی نیاز..
نیشخندی زدم و گفتم:
_تو رو چه به انتقام بچه؟
_اونا بابای منو ...
با مشت محکمی که به صورتش زدم جلوی حرف زدنشو گرفتم.
_تمومش کن پسره ی هیچی ندار..تو انقدر ضعیفی که توی تاریکی به کسی که به تو بدی نکرده ضربه زدی!
_من..
_دهنت رو ببند تو نیم منم نیستی برا من من من نکن.. من تو رو خاکت می کنم همین جا .. اون موقع ام من من کن.
به مهدی چشمکی زدم و گفتم:
_مامانش چطوره؟
_اونم دستگیر کردیم!
داد زد:
_به مامانم کار نداشته باشید...
پوزخندی زدم و گفتم:
_چرا؟مگه تو انتقامتو از بابای نامزدت گرفتی؟که منم از تو بگیرم؟تو انتقامتو با دخترش گرفتی منن انتقاممو با مادرت می گیرم..پیشاپیش بهت تسلیت میگم!
داد و هواراش تمام سالنو پر کرده بود .
ازش دور شدم و به مهدی گفتم:
_بعد از سه روز بهتون خبر می دم چیکارش کنید..بعدشم بیا واسه حساب و کتاب!
مردونه باهم دست دادیم.
_چاکر داش نیما.
_مخلصیم برار..
****
پله های بیمارستان رو بالا رفتم.
زانوم از درد تیر می کشید.
به اتاق i c u که نزدیک شدم خودمو توی شیشه ی یکی از اتاقا نگاه کردم.
خودمو برانداز کردم،خوب بنظر می رسیدم.
رز آبی رنگ رو بو کردم و ادامه دادم.
یکی از پرستارا با عجله از کنارم رد شد و شونه اش به شونه ام خورد و نزدیک بود گل از دستم بیوفته.
نفس راحتی کشیدم و به گل سالم نگاه کردم.
امروز برام روز مهمی بود..خیلی مهم .. !
نزدیک شدم به اتاقش یه دکتر از کنارم رد شد و وارد اتاق i c u شد.
امروز همه یه چیزیشون هستا..
به پشت سرم نگاه کردم.
دوسه تا پرستار در حال دوییدن بودن.
با عجله از کنارم رد شدن..
لحظه ی آخر صدای یکیشون رو شنیدم:
_دچار حمله ی قلبی شده!
گل از دستم افتاد..
رفتم سمت اتاقی که کسیو راه نمیدادن.
مردی که اونجا بودو هل دادم و رفتم سمت اتاقش.
داد زدم:
_نیاز...
تو را صدا می زنم و گریه جواب می دهد...!
نیما:
انگشتره خیلی به دلم نشست..درست واسه دستای سفید و ظریف نیاز ساخته شده بود!
با شنیدن رینگتون مسیج گوشیم ،بازش کردم و با دیدن مسیج مهدی جون به بدنم برگشت.
"داداش پیدا کردم .. دستور چیه؟"
براش تایپ کردم:
_بگیریدش و دستو پاشو ببندید تا بیام.
با بابا بزرگ و مامان بزرگ خداحافظی کردم و از هردوشون تشکر کردم.
****
از سر و صورتش خون اومده بود.
با دیدنم اخم کرد ..
با دیدنش پوزخندی روی لبم نشست:
_انتقام گیر دهکده در چه حاله؟آخی چرا خون اومده از دماغت کاراگاه؟
قهقه ای زدم و گفتم:
_از شما بعیده تو این حال باشیدا..!
رفتم نزدیکشو چونه اشو گرفتم و گفتم:
_برسد روز تلافی ..
رو به عباس و مهدی گفتم:
_بیوگرافی داداشمونو برام بخون ببینم.
_سیاوش معروف به سیا .. ۲۷ساله .. خانواده اشم مادرشه و نفوذی چنگیز خان سه کله که مردم بهش می گن حاج چنگیز!
باباحاجی نیاز..
نیشخندی زدم و گفتم:
_تو رو چه به انتقام بچه؟
_اونا بابای منو ...
با مشت محکمی که به صورتش زدم جلوی حرف زدنشو گرفتم.
_تمومش کن پسره ی هیچی ندار..تو انقدر ضعیفی که توی تاریکی به کسی که به تو بدی نکرده ضربه زدی!
_من..
_دهنت رو ببند تو نیم منم نیستی برا من من من نکن.. من تو رو خاکت می کنم همین جا .. اون موقع ام من من کن.
به مهدی چشمکی زدم و گفتم:
_مامانش چطوره؟
_اونم دستگیر کردیم!
داد زد:
_به مامانم کار نداشته باشید...
پوزخندی زدم و گفتم:
_چرا؟مگه تو انتقامتو از بابای نامزدت گرفتی؟که منم از تو بگیرم؟تو انتقامتو با دخترش گرفتی منن انتقاممو با مادرت می گیرم..پیشاپیش بهت تسلیت میگم!
داد و هواراش تمام سالنو پر کرده بود .
ازش دور شدم و به مهدی گفتم:
_بعد از سه روز بهتون خبر می دم چیکارش کنید..بعدشم بیا واسه حساب و کتاب!
مردونه باهم دست دادیم.
_چاکر داش نیما.
_مخلصیم برار..
****
پله های بیمارستان رو بالا رفتم.
زانوم از درد تیر می کشید.
به اتاق i c u که نزدیک شدم خودمو توی شیشه ی یکی از اتاقا نگاه کردم.
خودمو برانداز کردم،خوب بنظر می رسیدم.
رز آبی رنگ رو بو کردم و ادامه دادم.
یکی از پرستارا با عجله از کنارم رد شد و شونه اش به شونه ام خورد و نزدیک بود گل از دستم بیوفته.
نفس راحتی کشیدم و به گل سالم نگاه کردم.
امروز برام روز مهمی بود..خیلی مهم .. !
نزدیک شدم به اتاقش یه دکتر از کنارم رد شد و وارد اتاق i c u شد.
امروز همه یه چیزیشون هستا..
به پشت سرم نگاه کردم.
دوسه تا پرستار در حال دوییدن بودن.
با عجله از کنارم رد شدن..
لحظه ی آخر صدای یکیشون رو شنیدم:
_دچار حمله ی قلبی شده!
گل از دستم افتاد..
رفتم سمت اتاقی که کسیو راه نمیدادن.
مردی که اونجا بودو هل دادم و رفتم سمت اتاقش.
داد زدم:
_نیاز...
تو را صدا می زنم و گریه جواب می دهد...!
۷.۷k
۲۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.