Part:70
Part:70
شده از یک تصمیمی که در اوج هیجان و یا یک دوران احساسی گرفته شده پشیمون بشید؟
قطعا همینطوره، این یکی که برای من صدق میکنه.
ولی به هر حال که امیلی دقیقا تو همین پشیمونی دست و پا میزد.
در حالی که سعی در قوی نشون دادن خودش به همه بود، این روح و جانش بودند که عذاب میکشیدند.
زمانی که گریه های شبانه را تنهایی میگذروند، فقط به خاطر ترسیدن از هیولای تخیلاتش؛ تا قوی بودن رو یاد بگیره.
امیلی خوب میدونست، حتی از همون بچگی
که اون در این دنیای فانی فقط خودش رو داره، و فقط میتونه به خودش تکیه کنه.
مادر و پدرش مثل یک حامی پشتش هستند. اما همیشگی نه.
همینجور که دختر در بالاترین نقطه کِشتی به افق دور دست خیره شده بود سعی میکرد به افکار به پرواز در اومده ذهنش نظمی بده.
از اون طرف تهیونگ متوجه دگرگونی حال امیلی شده بود، اون پسر با دقتتر از چیزی هست که فکر میکنید.
برای کسی که دوستش داره همیشه بی نقص عمل میکنه.
تهیونگ با یک چای تازه دم شده که بخارش بینی زیبایش را قلقلک میداد به امیلی نزدیک میشد.
با قرار گرفتن پسر کنار امیلی، با بوی هِل خوش عطری که قطعا طعم اون چای رو از این رو به اون رو کرده بود، دخترک به خودش اومد.
سوالی به پسر نگاه کرد، ولی اون چیزی نگفت و لیوان رو دست دختر داد و گذاشت نسیم های ملایم سکوت بینشون رو پُر کنه. بددن هیچ حرف.
دقیقا چیزی که امیلی نیاز داشت.
اون پسر واقعا خوب میتونست حال دختر رو درک کنه^^
-------------------------
سلام عزیزان چند تاحرف دارم
یک اینکه ناشناس زدم حرفی چیزی آره دیگه خلاصه.
دو اینکه من هفته بعد امتحانات میان ترمم شروع میشه، حالا شرایط شما رو نمیدونم ولی من از همون دوشنبه تا شنبه دو هفته بعدش بکوب پشت سر هم امتحان دارم^^ پدصگا یه نفس بهمون ندادن.
خلاصه که ممکنه یکم وضعیت تق و لق بشه برای همین از الان عذرتون رو میخوام آفتابگردونا^-^
---------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
شده از یک تصمیمی که در اوج هیجان و یا یک دوران احساسی گرفته شده پشیمون بشید؟
قطعا همینطوره، این یکی که برای من صدق میکنه.
ولی به هر حال که امیلی دقیقا تو همین پشیمونی دست و پا میزد.
در حالی که سعی در قوی نشون دادن خودش به همه بود، این روح و جانش بودند که عذاب میکشیدند.
زمانی که گریه های شبانه را تنهایی میگذروند، فقط به خاطر ترسیدن از هیولای تخیلاتش؛ تا قوی بودن رو یاد بگیره.
امیلی خوب میدونست، حتی از همون بچگی
که اون در این دنیای فانی فقط خودش رو داره، و فقط میتونه به خودش تکیه کنه.
مادر و پدرش مثل یک حامی پشتش هستند. اما همیشگی نه.
همینجور که دختر در بالاترین نقطه کِشتی به افق دور دست خیره شده بود سعی میکرد به افکار به پرواز در اومده ذهنش نظمی بده.
از اون طرف تهیونگ متوجه دگرگونی حال امیلی شده بود، اون پسر با دقتتر از چیزی هست که فکر میکنید.
برای کسی که دوستش داره همیشه بی نقص عمل میکنه.
تهیونگ با یک چای تازه دم شده که بخارش بینی زیبایش را قلقلک میداد به امیلی نزدیک میشد.
با قرار گرفتن پسر کنار امیلی، با بوی هِل خوش عطری که قطعا طعم اون چای رو از این رو به اون رو کرده بود، دخترک به خودش اومد.
سوالی به پسر نگاه کرد، ولی اون چیزی نگفت و لیوان رو دست دختر داد و گذاشت نسیم های ملایم سکوت بینشون رو پُر کنه. بددن هیچ حرف.
دقیقا چیزی که امیلی نیاز داشت.
اون پسر واقعا خوب میتونست حال دختر رو درک کنه^^
-------------------------
سلام عزیزان چند تاحرف دارم
یک اینکه ناشناس زدم حرفی چیزی آره دیگه خلاصه.
دو اینکه من هفته بعد امتحانات میان ترمم شروع میشه، حالا شرایط شما رو نمیدونم ولی من از همون دوشنبه تا شنبه دو هفته بعدش بکوب پشت سر هم امتحان دارم^^ پدصگا یه نفس بهمون ندادن.
خلاصه که ممکنه یکم وضعیت تق و لق بشه برای همین از الان عذرتون رو میخوام آفتابگردونا^-^
---------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۴.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.