Part:68
Part:68
همینطور که نیش امیلی تا بناگوشش باز بود تهیونگ مثل قطار پشت سر هم سوال میپرسید که امیلی همه رو بی جواب گذاشته بود.
پدر های گرامی از صدا هایی که مردم از تعجب در میآوردند کنجکاوانه به پشت کشتی اومدن. و دقیقا چشمانی که از حدقه بیرون زده بود شرح حالشان میشد.
مارکو قدم های سریعش رو به سمتشون برداشت و بدون هیچ مقدمه چینی شروع به حرف زدن کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
امیلی هم با یک لبخند شیرین که تهیونگ قسم میخورد تا حالا همچین لبخندی رو از دختر ندیده بود، جواب مارکو را داد.
- به سفرتون ملحق میشم.
و بعد چشمهایی که از نصف هم بسته تر بود رو تحویلشون داد.
تهیونگ نمیدونست بعد اون بوسهای که تجربه کردند اینقدر بی جنبه شده بود یا نه.
اما تنها چیزی که میدونست این بود که قلبش با دیدن این صحنه ها به شدت داره به سینهاش میکوبه.
پسر مو مشکی که یکم به خودش اومده بود، تازه تمام حرف های امیلی رو متوجه شد.
واقعا از خنگ بازی در آوردن خودش خندش گرفته بود.
یعنی حتی یک احتمال هم نباید میداد.
به هر حال که امیلی بدون هیچ حرف اضافه که به پدرش بگه، راهش رو از بقیه جدا کرد تا وسایلش رو یک جایی بذاره و خودش هم مستقر بشه.
قطعا بدون توجه به مارکو که تمام احساسات رو یک جا داشت تجربه میکرد، و دقیقا مثل یک بمب شیمیایی عمل میکرد^^
---------------------------
سلام آفتابگردونا خیلی شرمنده گوشیم مشکل پیدا کرده بود، برای همین نتونستم زودترک بذارم.
نظراتتون رو هم حتما بگین
یادتون باشه لایک ها فعلا باید بالا ۱۰ تا باشه تا پارت بذارم^^
روز خوش
-------------
#Mediterraneantraesure
#bts
#taehyung
#fanfiction
همینطور که نیش امیلی تا بناگوشش باز بود تهیونگ مثل قطار پشت سر هم سوال میپرسید که امیلی همه رو بی جواب گذاشته بود.
پدر های گرامی از صدا هایی که مردم از تعجب در میآوردند کنجکاوانه به پشت کشتی اومدن. و دقیقا چشمانی که از حدقه بیرون زده بود شرح حالشان میشد.
مارکو قدم های سریعش رو به سمتشون برداشت و بدون هیچ مقدمه چینی شروع به حرف زدن کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
امیلی هم با یک لبخند شیرین که تهیونگ قسم میخورد تا حالا همچین لبخندی رو از دختر ندیده بود، جواب مارکو را داد.
- به سفرتون ملحق میشم.
و بعد چشمهایی که از نصف هم بسته تر بود رو تحویلشون داد.
تهیونگ نمیدونست بعد اون بوسهای که تجربه کردند اینقدر بی جنبه شده بود یا نه.
اما تنها چیزی که میدونست این بود که قلبش با دیدن این صحنه ها به شدت داره به سینهاش میکوبه.
پسر مو مشکی که یکم به خودش اومده بود، تازه تمام حرف های امیلی رو متوجه شد.
واقعا از خنگ بازی در آوردن خودش خندش گرفته بود.
یعنی حتی یک احتمال هم نباید میداد.
به هر حال که امیلی بدون هیچ حرف اضافه که به پدرش بگه، راهش رو از بقیه جدا کرد تا وسایلش رو یک جایی بذاره و خودش هم مستقر بشه.
قطعا بدون توجه به مارکو که تمام احساسات رو یک جا داشت تجربه میکرد، و دقیقا مثل یک بمب شیمیایی عمل میکرد^^
---------------------------
سلام آفتابگردونا خیلی شرمنده گوشیم مشکل پیدا کرده بود، برای همین نتونستم زودترک بذارم.
نظراتتون رو هم حتما بگین
یادتون باشه لایک ها فعلا باید بالا ۱۰ تا باشه تا پارت بذارم^^
روز خوش
-------------
#Mediterraneantraesure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۴۶.۴k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.