Part63
Part63
((ا/ت))
اروم سرمو نزدیکش کردمو زمزمه کردم
+عشقم.. رسیدیم
سرشو بلند کرد و به اطرافش نگاهی کرد ..
×ااا.. تو این ساختمون باید بریم ?
+اوهوم
بابای ا/ت: جونگ کوک پسرم بیا کمک کن این وسایلو ببریم بالا
منم کیفمو برداشتمو از ماشین پیاده شدم ..تازه متوجه نگاه های مردم رو خودم شدم… با یه نیم تنه و شلوار زخمی و موهای باز وسط پیاده رو وایساده بودم
×بگیر این کتو تنت کن اینم بنداز رو سرت ..(اعصابش خورد شده بود)
+باشه کوک خیلی خب ..بیا سریع تر بریم بالا…
از یه طرف چهره متفاوت کوک و از طرف دیگه لباسای من ..
از اسانسور بالا رفتیم و بالاخره به پشت در رسیدیم… تو بچگیام زیاد میومدم اینجا
بابای ا/ت: کوک حرفام که یادته مگه نه?!
+بله بابا
انگار بابا بیشتر از من استرس داشت
زنگ خونه رو زدیم… بعد از چند دقیقه با دیدن چهره های اشنایی اشکام سرازیر شد و خودمو تو بغل پدر بزرگم انداختم ..
از شوق نمیتونستیم حتی سلام بدیم ..مامان بزرگم که بعد از دیدن من نتونست اشکاشو کنترول کنه و زد زیر گریه و محکم بغلم کرد ..یکم بعد عمومو دیدم که کنجکاوانه به کوک نگاه میکنه بغلش کردو یکم بعد عقب رفتم ..
+..و ایشونم… جونگ کوک ..دوست پسر و همسر ایندمه ..
عموی ا/ت: بی تی اس
×بله
مادربزرگ ا/ت: چی گفت?
+گفت بله
مامان بزرگم سمتش رفت و برخلاف انتظارش کوک رو بغل کرد و گریه کرد تو همون حال که تو بغل مامان بزرگ بود گفتم
+(چون کره ای حرف میزدیم کسی نمیفهمید )بهت که گفتم
کوک هم کم کم دستاشو دورش حلقه کرد و بغلش کرد
تو همون حال مامان بزرگم چیزی گفت
مادربزرگ :دخترمو خوشبخت کن باشه?
کوک کنجکاوانه منو نگاه میکرد تا براش ترجمه کنم
اشکام امونمو بریده بود
+
((ا/ت))
اروم سرمو نزدیکش کردمو زمزمه کردم
+عشقم.. رسیدیم
سرشو بلند کرد و به اطرافش نگاهی کرد ..
×ااا.. تو این ساختمون باید بریم ?
+اوهوم
بابای ا/ت: جونگ کوک پسرم بیا کمک کن این وسایلو ببریم بالا
منم کیفمو برداشتمو از ماشین پیاده شدم ..تازه متوجه نگاه های مردم رو خودم شدم… با یه نیم تنه و شلوار زخمی و موهای باز وسط پیاده رو وایساده بودم
×بگیر این کتو تنت کن اینم بنداز رو سرت ..(اعصابش خورد شده بود)
+باشه کوک خیلی خب ..بیا سریع تر بریم بالا…
از یه طرف چهره متفاوت کوک و از طرف دیگه لباسای من ..
از اسانسور بالا رفتیم و بالاخره به پشت در رسیدیم… تو بچگیام زیاد میومدم اینجا
بابای ا/ت: کوک حرفام که یادته مگه نه?!
+بله بابا
انگار بابا بیشتر از من استرس داشت
زنگ خونه رو زدیم… بعد از چند دقیقه با دیدن چهره های اشنایی اشکام سرازیر شد و خودمو تو بغل پدر بزرگم انداختم ..
از شوق نمیتونستیم حتی سلام بدیم ..مامان بزرگم که بعد از دیدن من نتونست اشکاشو کنترول کنه و زد زیر گریه و محکم بغلم کرد ..یکم بعد عمومو دیدم که کنجکاوانه به کوک نگاه میکنه بغلش کردو یکم بعد عقب رفتم ..
+..و ایشونم… جونگ کوک ..دوست پسر و همسر ایندمه ..
عموی ا/ت: بی تی اس
×بله
مادربزرگ ا/ت: چی گفت?
+گفت بله
مامان بزرگم سمتش رفت و برخلاف انتظارش کوک رو بغل کرد و گریه کرد تو همون حال که تو بغل مامان بزرگ بود گفتم
+(چون کره ای حرف میزدیم کسی نمیفهمید )بهت که گفتم
کوک هم کم کم دستاشو دورش حلقه کرد و بغلش کرد
تو همون حال مامان بزرگم چیزی گفت
مادربزرگ :دخترمو خوشبخت کن باشه?
کوک کنجکاوانه منو نگاه میکرد تا براش ترجمه کنم
اشکام امونمو بریده بود
+
۸.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.