❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشــــــق.... #پارت 48 .
مهرداد:
هم زمان نگاهم کرد سرمو پایین انداختم
فربد : میگم مونا علی خودش زن ذلیل بود بدبخت حالا واسه اش چه آشی پختی
علی : من می میرم واسه احساس همدردی هات پسر
فربد : یه چای بده بخوریم بعد بیا باهم احساس همدردی کنیم
علی : محیا می زنم نامزادتو له می کنم
محیا : راحت باش علی می تونی مووتو سرش هم نزاری
فربد متعجب محیا رو نگاا کردوگفت : اجب ....اجب تف بع این دنیا که زنتم پشت می کنه بهت
- اولا هنوز زنت نشده دوما از بس مزه می پرونی حقته
مونا : علی عزیزم خودم میارم
نیلوفر : نه من میارم
محیا ونیلوفر با هم رفتن آشپزخونه این فربد شیطونم خونه رو گذاشته بود رو سرش با زنگ در دویید ورفت آیفون رو برداشت محیا باحرص گفت : من دارم کم کم پشیمون میشم زن فربد نمیشم
- چراعزیزم
محیا : اذیتم می کنه
محمد وفرشته از راه رسیدن محمد بغلم کرد وتو گوشم گفت :یه چیزایی شنیدم
متعجب نگاهش کردم
محمد : چیه جاخوردی
فربد : من شنیدم داشتید غیبت می کردید
محیا : فربد عزیزم
فربددنشست وگفت : چیه خوب من همیشه بچه ای خوبی بودم
بافرشته دست دادم وهمه نشستیم فربد که ساکت شده بود علی خندش گرفت وگفت : چیه ساکت شدی شیطون
فربد : یه چیزی بگم دارم می پوکم
- بگو
محمد با خنده گفت : بگو فربد جان
فربد : هیچی خواستم بگم دایی شدی دایی بزرگه
محمد چشاش برق زدوگفت : بگو بخدا
فربد : منطورم موناست هان ...
محیا جیغ زدوگفت : خیلی بیشعوری فربد محمد یه چیزی بهش بگو
بادخنده گفتم : آدم نمیشه خواهر کوچلو
فربد : خواهرت آدم نمیشه یا من ؟
محیا : تو
- اذیت نکن خواهرمو فربد
فربد : آقا من لال میشم دیگه
تا آخرشب این فربد شیطون لال شده بود ولی نگاهاش رو منو نیلوفر بود خیلی تیز بود وخیلی زود می گرفت دور ورش چه خبره ولی حرف محمد خیلی کنجکاوم کرده بود من انقدر خودمو رسوا کردم که همه فهمیدن به نیلوفر علاقه دارم ؟؟؟!!!!
عشــــــق.... #پارت 48 .
مهرداد:
هم زمان نگاهم کرد سرمو پایین انداختم
فربد : میگم مونا علی خودش زن ذلیل بود بدبخت حالا واسه اش چه آشی پختی
علی : من می میرم واسه احساس همدردی هات پسر
فربد : یه چای بده بخوریم بعد بیا باهم احساس همدردی کنیم
علی : محیا می زنم نامزادتو له می کنم
محیا : راحت باش علی می تونی مووتو سرش هم نزاری
فربد متعجب محیا رو نگاا کردوگفت : اجب ....اجب تف بع این دنیا که زنتم پشت می کنه بهت
- اولا هنوز زنت نشده دوما از بس مزه می پرونی حقته
مونا : علی عزیزم خودم میارم
نیلوفر : نه من میارم
محیا ونیلوفر با هم رفتن آشپزخونه این فربد شیطونم خونه رو گذاشته بود رو سرش با زنگ در دویید ورفت آیفون رو برداشت محیا باحرص گفت : من دارم کم کم پشیمون میشم زن فربد نمیشم
- چراعزیزم
محیا : اذیتم می کنه
محمد وفرشته از راه رسیدن محمد بغلم کرد وتو گوشم گفت :یه چیزایی شنیدم
متعجب نگاهش کردم
محمد : چیه جاخوردی
فربد : من شنیدم داشتید غیبت می کردید
محیا : فربد عزیزم
فربددنشست وگفت : چیه خوب من همیشه بچه ای خوبی بودم
بافرشته دست دادم وهمه نشستیم فربد که ساکت شده بود علی خندش گرفت وگفت : چیه ساکت شدی شیطون
فربد : یه چیزی بگم دارم می پوکم
- بگو
محمد با خنده گفت : بگو فربد جان
فربد : هیچی خواستم بگم دایی شدی دایی بزرگه
محمد چشاش برق زدوگفت : بگو بخدا
فربد : منطورم موناست هان ...
محیا جیغ زدوگفت : خیلی بیشعوری فربد محمد یه چیزی بهش بگو
بادخنده گفتم : آدم نمیشه خواهر کوچلو
فربد : خواهرت آدم نمیشه یا من ؟
محیا : تو
- اذیت نکن خواهرمو فربد
فربد : آقا من لال میشم دیگه
تا آخرشب این فربد شیطون لال شده بود ولی نگاهاش رو منو نیلوفر بود خیلی تیز بود وخیلی زود می گرفت دور ورش چه خبره ولی حرف محمد خیلی کنجکاوم کرده بود من انقدر خودمو رسوا کردم که همه فهمیدن به نیلوفر علاقه دارم ؟؟؟!!!!
۷۴.۱k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.