فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۲
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۲
باید دوباره روحیه مو برگردوندم و برای اینکه سر حال شم رفتم سمت اتاق استراحت و یه قهوه درست کردم بعد نشستم رو صندلی و منتظر موندم تا قهوه م یکم ولرم شه و بخورمش☕... ادامه داستان از زبان کوک:دلم برای *ا/ت*خیلی میسوخت من شاید از زندگی بد تر اونم دیده باشم تو این دنیا،ولی انقدر درگیر نشده بودم اما برای *ا/ت* حسابی فکرم درگیر شده نمیدونمم چرا امیدوارم تونسته باشم با حرفام کمکش کرده باشم حتی یه ذره.یه لحظه دوباره خواستم غرق افکارم شم که صدای شکمم این اجازه رو نداد
پس بسته بندی غذا رو باز کردم و شروع به خوردن غذا کردم بعد از اینکه غذام تموم شد خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم نمیدونمم چرا بخاطر همین میز رو یکم عقب دادم و دراز کشیدم و چشمامو بستم خوابیدم ادامه داستان از زبان*ا/ت* بعد از خوردن قهوه م فهمیدم یکی از بیمار هام عمل داره و باید برم آماده ش کنم بیماره طفلی بچه بود سنی نداشت مال همین بود خیلی بی طاقتی میکرد و آروم و آماده کردنش خیلی طول کشید و واقعا خسته شدم یه نگاه به ساعت کردم دیدم سه ساعت گذشته و اصلا یه سر به کوک نزدم اصلا قرار بود چند دقیقه بعدش برم پیشش و ظرفاشو جمع کنم ای خدا خاک تو سرم باید سریع برم پیشش پس بدو بدو رفتن پیشش در اتاقشو زدم دیدم هیچ خبری نیست وارد اتاق شدم دیدم بازم خوابیده🙂خیلی کیوت خوابیده بود مال همینه سعی کردم در رو آروم پشت سرم ببندم و وسایل رو آروم جمع کنم تا از خواب کیوت نپره بعد از اینکه وسایل رو جمع کردم به صورتش خیره شدم اون تنها دلیل من برای خنده دوباره بود کاش میتونستم ساعتها همینجوری بهش خیره بشم... همینجوری داشتم نگاهش میکردم که کش و قوسی آورد و....
هول شدم سریع از نگاه کردن بهش دست کشیدم و از شانس خوبم هنوز یه قاشق رو میز جا مونده بود و به اون بهانه قاشق رو برداشتم و رفتم سمت سطل زباله داخل اتاق🚶و قاشق رو. توش انداختم... جونگ کوک منو دید تکونی به خودش داد و توی جاش با یه حالت گیج خوابی به اطراف نگاه میکرد... با دیدن قیافه ش که کیووووت تر از همیشه شده بود لبخندی زدم و گفتم:ساعت خواب. کوکی:مرسی... . من:چیزی لازم نداری؟. کوک:نه ممنون. لبخندی بهش زدم و خواستم از اتاق خارج شم که با یه لحن بچگونه گفت:اممم خانوم پرستار!!
پرستار. که با همین حرکتش هارتم رو اکلیلی کرد برگشتم سمتش گفتم:بله؟. کوکی:میشه یکی از اون شیرموز ای آشتی کنون رو بدید بخوریم؟. خنده ی ریزی یه حرفش زدم و رفتم سمت یخچال تا واسش یه شیر موز بیارم ادامه داستان از زبان کوک:*ا/ت* حالش بهتر شده بود مثل اینکه حرفام کمکش کرده...اما از خودش نپرسیدم که بهتره یا نه واسه اینکه دوباره خاطرات واسش تداعی نشه
حمایت♡
باید دوباره روحیه مو برگردوندم و برای اینکه سر حال شم رفتم سمت اتاق استراحت و یه قهوه درست کردم بعد نشستم رو صندلی و منتظر موندم تا قهوه م یکم ولرم شه و بخورمش☕... ادامه داستان از زبان کوک:دلم برای *ا/ت*خیلی میسوخت من شاید از زندگی بد تر اونم دیده باشم تو این دنیا،ولی انقدر درگیر نشده بودم اما برای *ا/ت* حسابی فکرم درگیر شده نمیدونمم چرا امیدوارم تونسته باشم با حرفام کمکش کرده باشم حتی یه ذره.یه لحظه دوباره خواستم غرق افکارم شم که صدای شکمم این اجازه رو نداد
پس بسته بندی غذا رو باز کردم و شروع به خوردن غذا کردم بعد از اینکه غذام تموم شد خمیازه ای کشیدم خیلی خسته بودم نمیدونمم چرا بخاطر همین میز رو یکم عقب دادم و دراز کشیدم و چشمامو بستم خوابیدم ادامه داستان از زبان*ا/ت* بعد از خوردن قهوه م فهمیدم یکی از بیمار هام عمل داره و باید برم آماده ش کنم بیماره طفلی بچه بود سنی نداشت مال همین بود خیلی بی طاقتی میکرد و آروم و آماده کردنش خیلی طول کشید و واقعا خسته شدم یه نگاه به ساعت کردم دیدم سه ساعت گذشته و اصلا یه سر به کوک نزدم اصلا قرار بود چند دقیقه بعدش برم پیشش و ظرفاشو جمع کنم ای خدا خاک تو سرم باید سریع برم پیشش پس بدو بدو رفتن پیشش در اتاقشو زدم دیدم هیچ خبری نیست وارد اتاق شدم دیدم بازم خوابیده🙂خیلی کیوت خوابیده بود مال همینه سعی کردم در رو آروم پشت سرم ببندم و وسایل رو آروم جمع کنم تا از خواب کیوت نپره بعد از اینکه وسایل رو جمع کردم به صورتش خیره شدم اون تنها دلیل من برای خنده دوباره بود کاش میتونستم ساعتها همینجوری بهش خیره بشم... همینجوری داشتم نگاهش میکردم که کش و قوسی آورد و....
هول شدم سریع از نگاه کردن بهش دست کشیدم و از شانس خوبم هنوز یه قاشق رو میز جا مونده بود و به اون بهانه قاشق رو برداشتم و رفتم سمت سطل زباله داخل اتاق🚶و قاشق رو. توش انداختم... جونگ کوک منو دید تکونی به خودش داد و توی جاش با یه حالت گیج خوابی به اطراف نگاه میکرد... با دیدن قیافه ش که کیووووت تر از همیشه شده بود لبخندی زدم و گفتم:ساعت خواب. کوکی:مرسی... . من:چیزی لازم نداری؟. کوک:نه ممنون. لبخندی بهش زدم و خواستم از اتاق خارج شم که با یه لحن بچگونه گفت:اممم خانوم پرستار!!
پرستار. که با همین حرکتش هارتم رو اکلیلی کرد برگشتم سمتش گفتم:بله؟. کوکی:میشه یکی از اون شیرموز ای آشتی کنون رو بدید بخوریم؟. خنده ی ریزی یه حرفش زدم و رفتم سمت یخچال تا واسش یه شیر موز بیارم ادامه داستان از زبان کوک:*ا/ت* حالش بهتر شده بود مثل اینکه حرفام کمکش کرده...اما از خودش نپرسیدم که بهتره یا نه واسه اینکه دوباره خاطرات واسش تداعی نشه
حمایت♡
۷.۴k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.