۸۶
۸۶
سرفم شدت گرفت و به نفس نفس افتادم
کوک درحالی که گریه میکرد اسمم و صدا میزد
که یدفه یه خدمتکار با صدای کوک به طرفمون امد
کوک با گریه به طرفش رفت
کوک: یونا به مامانم کمک کن تروخدااا کمکش کنه داره میمیره
یونا باشه ای گفت و سری به طرف اشپزخونه رف و بعد چند دقیقه بدو بدو به طرفم امد و قرصام و یه لیوان آب و به طرفم گرفت
سریع قرص و تو دهنم انداختم و آب رو سر کشیدم
یکم که حالم جا امد لش کردم رو مبل و چشمام رو بستم بعد اینکه کوک رو به دنیا آوردم یک ماه بعدش به مریضی سختی دچار شدم
همچی ناجور بهم ریخته بود
شوگا و هه را بالاخره ازدواج کردن ولی دیگه بعدش تهیونک هیچ چیزی راجبش بهم نگفت
هر ثانیه ای که اینجا بودم مثل جهنم بود برام
تهیونگ بدجور خدم و بچم و عذاب میداد دیگه خسته شدع بودم
همیشه عصبانیتش رو روی من خالی میکردم و به حاا مرک میزدتم
مخصوصا این یکسال
خیلی عصبی بود و همش کتکم میزد دو سه دفه باهاش رابطه داشتم
اونم که به زور به این کار مجبورم کرد
دیگه خسته شدم اگه بخاطر پسرم نبود همون موقه خد کشی میکردم
دلم وحشتناک برای شوگا تنگ شده... ولی یه تنفر نسبت بهش افتاده تو دلم
یدفه با کوبیده شدن در با ترس نگاهمونو به در دوختیم
تهیونگ بود
وای این که باز مسته الان باز میخاد بیاد منو مثل صگ بزته
با ترس به زور سر جام نشستم
در و بست و با دیدن من به طرفم امد
کوک و هول داد اونطرف که بچم نقش بر زمین شد خدمتکار بیچارم
سریع از ترس از جاش بلند شد و عقب عقب رفت
یدفه از موهام گرفت و بلندم کرد و عربده ای زد
تهیونگ:حالیت میکنم...
درحالی که اشکام رو گونه هام میرخت لب زدم
-ولی من که کاری نکردم
تهیونگ:خفه شو دختره کثافط عوضی
این مدت واقعا وحشی شده بود و من حدس میزدم کاراش گند زده شده توشون
کشون کشون منو به طرف اتاق کشید
کوک هرچی التماسش کرد نه تنها که بهش توجه نکرد
بلکه سیلی محکمی نثار پاره تنم کرد....
.........................................
شرط ۳۰ لایک
سرفم شدت گرفت و به نفس نفس افتادم
کوک درحالی که گریه میکرد اسمم و صدا میزد
که یدفه یه خدمتکار با صدای کوک به طرفمون امد
کوک با گریه به طرفش رفت
کوک: یونا به مامانم کمک کن تروخدااا کمکش کنه داره میمیره
یونا باشه ای گفت و سری به طرف اشپزخونه رف و بعد چند دقیقه بدو بدو به طرفم امد و قرصام و یه لیوان آب و به طرفم گرفت
سریع قرص و تو دهنم انداختم و آب رو سر کشیدم
یکم که حالم جا امد لش کردم رو مبل و چشمام رو بستم بعد اینکه کوک رو به دنیا آوردم یک ماه بعدش به مریضی سختی دچار شدم
همچی ناجور بهم ریخته بود
شوگا و هه را بالاخره ازدواج کردن ولی دیگه بعدش تهیونک هیچ چیزی راجبش بهم نگفت
هر ثانیه ای که اینجا بودم مثل جهنم بود برام
تهیونگ بدجور خدم و بچم و عذاب میداد دیگه خسته شدع بودم
همیشه عصبانیتش رو روی من خالی میکردم و به حاا مرک میزدتم
مخصوصا این یکسال
خیلی عصبی بود و همش کتکم میزد دو سه دفه باهاش رابطه داشتم
اونم که به زور به این کار مجبورم کرد
دیگه خسته شدم اگه بخاطر پسرم نبود همون موقه خد کشی میکردم
دلم وحشتناک برای شوگا تنگ شده... ولی یه تنفر نسبت بهش افتاده تو دلم
یدفه با کوبیده شدن در با ترس نگاهمونو به در دوختیم
تهیونگ بود
وای این که باز مسته الان باز میخاد بیاد منو مثل صگ بزته
با ترس به زور سر جام نشستم
در و بست و با دیدن من به طرفم امد
کوک و هول داد اونطرف که بچم نقش بر زمین شد خدمتکار بیچارم
سریع از ترس از جاش بلند شد و عقب عقب رفت
یدفه از موهام گرفت و بلندم کرد و عربده ای زد
تهیونگ:حالیت میکنم...
درحالی که اشکام رو گونه هام میرخت لب زدم
-ولی من که کاری نکردم
تهیونگ:خفه شو دختره کثافط عوضی
این مدت واقعا وحشی شده بود و من حدس میزدم کاراش گند زده شده توشون
کشون کشون منو به طرف اتاق کشید
کوک هرچی التماسش کرد نه تنها که بهش توجه نکرد
بلکه سیلی محکمی نثار پاره تنم کرد....
.........................................
شرط ۳۰ لایک
۵.۶k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.