۸۵
۸۵
-خیلی عوضی.. تو تمام مدت بهم دروغ گفتی
داد زد
تهیونگ: خب که چی؟ میخای چیکار کنی راجب بهش؟
تو الان دیگه مال منی سرش و کج کرد و پوزخندی زد
تهیونگ: تو یه بدبخت تنها بیشتر نیستی تو این شهر غریب کجا رو داری بنظرت با یه بچه تو راهی؟
هوم؟
همینجا پیشم بمون هرچند که اصلا حق نداری جایی بری
ولی خب
شوگارم از ذهنت بیرون کن اون هیچ غلطی برات نمیکنه
اشکام رو گونه هام ریخت
-خیلی نامردی
سه سال بعد»»»»»
-کوک لطفا اذیت نکن و بیا اینجا بشین
کوک:مامان یعنی تو ذوق نداری؟
پوفی کردم
-ذوق چی؟
کوک:بابا بالاخره میخاد من و ببره شهر بازی
پوز خندی زدم
-خیلی خش خیالی پسرم...خیلی زیاد
با تعجب سرش و کج کرد
کوک:آخه براچی؟
-نکنه یادت رفته اون هیچوقت نمیزاره ما از اینجا بریم بیرون؟
درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود لب زد
کوک:اما اون قول داده..بهم گفت میزارع
با ناراحتی تو بغلم کشیدمش و سرم و نوازش گرانه رو موهاش کشیدم
-باشخ عزیزکم هرچی تو بگی فقطگریه نکن
کوک:مامانی
-جانم..
کوک:بابا چرا نمیزاره ما بریم بیرون؟
مگه ما چیکار کردیم
خیره شدم به یجای نا معلوم نفس عمیقی کشیدم
-داستانش طولانیه پسرم...شاید اگه بزرکتر که شدی بهت گفتم
کوک:ولی...یدفه دوباره به سرفه افتتادم که کوکی ازم جدا شد و با ترس دستام و گرفت
کوک:مامان؟بازم حالت بد شد؟....
-خیلی عوضی.. تو تمام مدت بهم دروغ گفتی
داد زد
تهیونگ: خب که چی؟ میخای چیکار کنی راجب بهش؟
تو الان دیگه مال منی سرش و کج کرد و پوزخندی زد
تهیونگ: تو یه بدبخت تنها بیشتر نیستی تو این شهر غریب کجا رو داری بنظرت با یه بچه تو راهی؟
هوم؟
همینجا پیشم بمون هرچند که اصلا حق نداری جایی بری
ولی خب
شوگارم از ذهنت بیرون کن اون هیچ غلطی برات نمیکنه
اشکام رو گونه هام ریخت
-خیلی نامردی
سه سال بعد»»»»»
-کوک لطفا اذیت نکن و بیا اینجا بشین
کوک:مامان یعنی تو ذوق نداری؟
پوفی کردم
-ذوق چی؟
کوک:بابا بالاخره میخاد من و ببره شهر بازی
پوز خندی زدم
-خیلی خش خیالی پسرم...خیلی زیاد
با تعجب سرش و کج کرد
کوک:آخه براچی؟
-نکنه یادت رفته اون هیچوقت نمیزاره ما از اینجا بریم بیرون؟
درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود لب زد
کوک:اما اون قول داده..بهم گفت میزارع
با ناراحتی تو بغلم کشیدمش و سرم و نوازش گرانه رو موهاش کشیدم
-باشخ عزیزکم هرچی تو بگی فقطگریه نکن
کوک:مامانی
-جانم..
کوک:بابا چرا نمیزاره ما بریم بیرون؟
مگه ما چیکار کردیم
خیره شدم به یجای نا معلوم نفس عمیقی کشیدم
-داستانش طولانیه پسرم...شاید اگه بزرکتر که شدی بهت گفتم
کوک:ولی...یدفه دوباره به سرفه افتتادم که کوکی ازم جدا شد و با ترس دستام و گرفت
کوک:مامان؟بازم حالت بد شد؟....
۵.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.