🤎le bruit de la mer🤎
🤎le bruit de la mer🤎
Part 2
خودش بود !
جئون جونگ کوک با پالتوی بلند و مشکیش که موهای قهوه ای بلند شو توچشم میآورد
تکیه داده بود به ستون بندر وقتی بهش رسیدم با چشمای ابی دریایی اش تو چشمام زل زد
کوک ؛دیر کردی
لیلیت :فعلا میبینی که اینجام !
کوک ؛سنگ هارو آوردی؟
لیلیت :آره بیا
کیسه سنگ های کوارتز و بهش دادم بعد از اینکه یه دیدی بهشون زد نگاهی سرد بهم انداخت و گفت
کوک:۷ سکه بهت میدم
لیلیت :چی ولی اونا بیشتر از ۱۰ سکه میرزه
کوک :نمی خوایی برم !
لیلیت :باشه ، پس تجارت ما همین جا بهم خورد میرم با تاجرای دیگه خرید و فروش کنم !
میخواستم برم که گفت
کوک ؛باشه باشه بیا بهت ۱۰ سکه میدم
لبخند رضایت بخشی زدم و سنگا رو بهش دادم
کیسه پولش و از کمر بندش باز کردو مشغول شمردن شد که گفت
کوک :شنیدم پول زیاد قائم کردی مراقب خودت باش
لیلیت : دروغه
کوک :همین روزاس که بیان یه بلایی سرت بیارن !
لیلیت :گفتم که دروغه
دروغ نبود راست بود !من ۶۰ سکه طلا داشتم.
بهش سرد نگاه کردم و از بغلش رد شدم و به سمت جزیره کوچیک خودم رفتم از کنار لایروب ها رد شدم
و به سمت قایق سیول رفتم اون مهربون تر از جین بود راستش از جین میترسیدم
اون برای اینکه شکم مادر و خواهرش و سیر کنه دزدی میکرد و آدم میکشت
رسیدم و از قایق پریدم پایین یه حسی بهم میگفت فردا شب زنده نمی مونم ولی نباید به جنگل هم میرفتم
چون دزدان جنگلی بیشتر بودن !
سرم و روی سنگ گزاشتم و کیسه پولم و بلند کردن و از زیر خاک درش آوردم
تمام سکه ها وقتی درش و باز کردم برق میزدن
اینا تنها شانسم از رفتن ازین جزیره بودن .
کم کم کیسه ها رو بستم و زیره خاک کردم شون و چشمام گرم خواب شدو
به خواب عمیقی فرو رفتم
لایک ۱۳
کامنت ۵
فالو کنید
Part 2
خودش بود !
جئون جونگ کوک با پالتوی بلند و مشکیش که موهای قهوه ای بلند شو توچشم میآورد
تکیه داده بود به ستون بندر وقتی بهش رسیدم با چشمای ابی دریایی اش تو چشمام زل زد
کوک ؛دیر کردی
لیلیت :فعلا میبینی که اینجام !
کوک ؛سنگ هارو آوردی؟
لیلیت :آره بیا
کیسه سنگ های کوارتز و بهش دادم بعد از اینکه یه دیدی بهشون زد نگاهی سرد بهم انداخت و گفت
کوک:۷ سکه بهت میدم
لیلیت :چی ولی اونا بیشتر از ۱۰ سکه میرزه
کوک :نمی خوایی برم !
لیلیت :باشه ، پس تجارت ما همین جا بهم خورد میرم با تاجرای دیگه خرید و فروش کنم !
میخواستم برم که گفت
کوک ؛باشه باشه بیا بهت ۱۰ سکه میدم
لبخند رضایت بخشی زدم و سنگا رو بهش دادم
کیسه پولش و از کمر بندش باز کردو مشغول شمردن شد که گفت
کوک :شنیدم پول زیاد قائم کردی مراقب خودت باش
لیلیت : دروغه
کوک :همین روزاس که بیان یه بلایی سرت بیارن !
لیلیت :گفتم که دروغه
دروغ نبود راست بود !من ۶۰ سکه طلا داشتم.
بهش سرد نگاه کردم و از بغلش رد شدم و به سمت جزیره کوچیک خودم رفتم از کنار لایروب ها رد شدم
و به سمت قایق سیول رفتم اون مهربون تر از جین بود راستش از جین میترسیدم
اون برای اینکه شکم مادر و خواهرش و سیر کنه دزدی میکرد و آدم میکشت
رسیدم و از قایق پریدم پایین یه حسی بهم میگفت فردا شب زنده نمی مونم ولی نباید به جنگل هم میرفتم
چون دزدان جنگلی بیشتر بودن !
سرم و روی سنگ گزاشتم و کیسه پولم و بلند کردن و از زیر خاک درش آوردم
تمام سکه ها وقتی درش و باز کردم برق میزدن
اینا تنها شانسم از رفتن ازین جزیره بودن .
کم کم کیسه ها رو بستم و زیره خاک کردم شون و چشمام گرم خواب شدو
به خواب عمیقی فرو رفتم
لایک ۱۳
کامنت ۵
فالو کنید
۴.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.