بی آنکه بخواهم به دام جبر بیفتم باید بگویم بزرگترین دروغی
بی آنکه بخواهم به دام جبر بیفتم باید بگویم بزرگترین دروغی که به ما گفتند این است که ما می توانیم. گفتند انسان موجودی مختار است. گفتند و شنیدیم، خواستن توانستن است. گفتند و شنیدیم و باور کردیم، می شود؛ می توانیم. نه. این طور نبود. اینگونه نیست.
.
این حرف ها را کسانی در گوش ما زدند که با چیزهایی جز آدمیان سر و کار داشتند. آب را به صد درجه رساندند؛ جوش آمد. غافل از مایی که حتی در پاییز سرد هم جوش می آوریم وقتی می خواهیم و نمی شود. آنها خشت اول را هم که کج بگذارند می دانند چه کنند که دیوارشان کج نشود ولی ما چه بگوییم وقتی این همه دیوار آمده روی سرمان؛ وقتی نقشه یک دیوار را می کشیدیم. این حرف ها را کسانی زدند که دو دوتایشان چهار تا شد و فارغ بودند از حال ما که حتی در جمع و تفریقش مانده ایم و مدام کم می آوریم.
.
رابطه ها به ما آموختند، مختار بودن ما و خواستن توانستن است؛ نشان دادن در باغ سبز بود. ما، گیر کرده های محصور در اختیار دیگران چگونه مختارهایی هستیم که نمی توانیم آنچه را که دوست داریم انجام دهیم. چگونه مختارهایی هستیم وقتی حتی یک بیت ننوشتند از کسانی که به هم رسیدند و زندگی کردند و رفتند و در عوض هزاران مثنوی داریم برای مجانینی که به پای لیلی ها سوختند و نشد که بشود.
.
حالا ما مانده ایم و این همه نشدن در زندگی و هزار حرف که زدند و شنیدیم. حالا ما مانده ایم و سرزنش هایی که خودمان را مقصر بدانیم و بدانند؛ آن هم وقتی که تنها جرممان این بود که به آن حرف ها دل بستیم.
.
نشد. خیلی وقت ها نشد. بیایید دلمان را خوش کنیم. بگوییم نشد که دلمان بشکند و خدا از حبل ورید کمی پایین تر بیاید و برود در دلمان. بیایید بگوئیم نشد و دلمان را خوش کنیم به ان الله فی قلوب منکسره. فقط خدا کند این یکی دیگر بشود.
پ.ن:جسم ِتو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح ِسرگردان کسی نشناخت
آری تو را، ای گریه ی پوشیده در خنده
وآرامش آبستن توفان کسی نشناخت
.
این حرف ها را کسانی در گوش ما زدند که با چیزهایی جز آدمیان سر و کار داشتند. آب را به صد درجه رساندند؛ جوش آمد. غافل از مایی که حتی در پاییز سرد هم جوش می آوریم وقتی می خواهیم و نمی شود. آنها خشت اول را هم که کج بگذارند می دانند چه کنند که دیوارشان کج نشود ولی ما چه بگوییم وقتی این همه دیوار آمده روی سرمان؛ وقتی نقشه یک دیوار را می کشیدیم. این حرف ها را کسانی زدند که دو دوتایشان چهار تا شد و فارغ بودند از حال ما که حتی در جمع و تفریقش مانده ایم و مدام کم می آوریم.
.
رابطه ها به ما آموختند، مختار بودن ما و خواستن توانستن است؛ نشان دادن در باغ سبز بود. ما، گیر کرده های محصور در اختیار دیگران چگونه مختارهایی هستیم که نمی توانیم آنچه را که دوست داریم انجام دهیم. چگونه مختارهایی هستیم وقتی حتی یک بیت ننوشتند از کسانی که به هم رسیدند و زندگی کردند و رفتند و در عوض هزاران مثنوی داریم برای مجانینی که به پای لیلی ها سوختند و نشد که بشود.
.
حالا ما مانده ایم و این همه نشدن در زندگی و هزار حرف که زدند و شنیدیم. حالا ما مانده ایم و سرزنش هایی که خودمان را مقصر بدانیم و بدانند؛ آن هم وقتی که تنها جرممان این بود که به آن حرف ها دل بستیم.
.
نشد. خیلی وقت ها نشد. بیایید دلمان را خوش کنیم. بگوییم نشد که دلمان بشکند و خدا از حبل ورید کمی پایین تر بیاید و برود در دلمان. بیایید بگوئیم نشد و دلمان را خوش کنیم به ان الله فی قلوب منکسره. فقط خدا کند این یکی دیگر بشود.
پ.ن:جسم ِتو را تشریح کردند از برای هم
امّا تو را ای روح ِسرگردان کسی نشناخت
آری تو را، ای گریه ی پوشیده در خنده
وآرامش آبستن توفان کسی نشناخت
۱۴۵.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰