سارت درزندان فرشته!²
سارتدرزندانفرشته!²
Part TwentyThree(23)
~
تو سالن ورزشی پیداش کردم. فقط داشت به وسایل نگاه میکرد.
_ اینجا چیکار میکنی ؟
از اونجایی پشت به من بود روشو برگردوند تا منو ببینه. لبخند زد و گفت: «اوه! تهته! کی اومدی؟» یه قدمیش وایسادم.
_ دنبالت میگشتم...
_ خب... چیکارم داشتی؟
ملتمس به چشماش نگاه کردم.
_ به کریس بگو که پسر نیستی... لطفا!
_ چرا... اینو... ازم میخوای؟
به خلأ خیره شدم و گفتم: «اگه با تو ازدواج کنم. چون مجرد نیستم میتونم باندو رها کنم ولی... مث تهسونگ خائن نمیشم...» خندید و آروم به شونم زد.
_ حالا برا من مرموز بازی درمیاره! نگانگا!! داری طوری پیشنهاد میدی که من تصور کنم بیشتر به نفع منه؟! بگو "تو" چرا اینو میخوای؟
_ چون میخوام مال من باشی...
خندید. درحالی که از کنارم رد میشد رو شونم زد.
_ باشه. So lets go!
با سرخوشی به سمت دفتر کریس میرفت.
_ همینقدر راحت؟؟؟
_ آره... اولین باری نیست که بهم درخواست ازدواج میدی!
*pov:Chris Office*موقعیت:دفتر کریس
_ خب، خودشو آوردی؟که چی؟
_ خودش برای اثبات بهترین مدرکه.
هنری لبخند ملایمی زده بود و به پایین نگاه میکرد.
_ خب... هنری! بگو ببینم تو کی هستی؟
_ من هارلی بِرَون(Brown) تنها دختر کریستوفر برون هستم.
کریس حیرت زده از پشت میز بلند شد و سمت هنر.... ببخشيد هارلی اومد.
_ تو... تو بچهٔ کریستوفی؟؟ چرا... چرا هیچی نگفتی؟؟
_ چون ماموریت دارم به پسرای گادفادر... قدرت بدم تا مستقل شن...
کریستینا سر جاش ایستاد و آروم لب زد: «پس تهسونگو...»
_ نه! من به تهسونگ گفتم که اینکارو کنه ولی اون به حرفم گوش نکرد چون دختر بودم و اون نمیخواست به حرف هیچ دختری جز تو و سومی گوش بده... هرچند فکر میکرد سومی مرده.
در پشت همه این سنگدلیها و دعواها تهسونگ و کریستینا هنوز پیوند قلبی و جداناپذیری داشتن. چهره کریس پشیمونی و حیرت زدگی رو نشون میداد.
_ اون میخواست عاشقت بود... هنوز هم هست ولی... ولی تو کسی هستی که مدام پسش میزنه و اذیتش میکنه!
بعد از کنی مکث ادامه داد: «هنوز دیر نشده! میتونی درستش کنی!» عجب ماجرایی شد. من میخواستم اجازه ازدواج بگیرم ولی الان هارلی داره کریس و تهسونگو به هم میرسونه!
_ ارباب! رئیس! اون...اون اینجاست! تهسونگ اینجاست!
_ چــ... چی گفتـــ..ـی؟
همه شوکه شده بودند بغیر از هارلی که با لبخندش از پنجره پشت سر کریس به بیرون چشم دوخته بود.
_ اگه یه فرصت داشته باشید تا بهم برسید... اون الانه!
_ تو بهش گفتی بیاد؟
هارلی با چشمای گرد شده گفت: «من که گفتم اون جز تو و سومی به حرف کسی گوش نمیده!»
_ قربان چیکار کنم بگم بندازنش بیرون؟
خب تا دارم پارت بعدو مینویسم ببینم چه میکنید.
راستی تو تایم مدارس عافم بای بای کنید باهام🥲
#کیپاپ
#بی_تی_اس_هفت_نفره
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#Crfic
Part TwentyThree(23)
~
تو سالن ورزشی پیداش کردم. فقط داشت به وسایل نگاه میکرد.
_ اینجا چیکار میکنی ؟
از اونجایی پشت به من بود روشو برگردوند تا منو ببینه. لبخند زد و گفت: «اوه! تهته! کی اومدی؟» یه قدمیش وایسادم.
_ دنبالت میگشتم...
_ خب... چیکارم داشتی؟
ملتمس به چشماش نگاه کردم.
_ به کریس بگو که پسر نیستی... لطفا!
_ چرا... اینو... ازم میخوای؟
به خلأ خیره شدم و گفتم: «اگه با تو ازدواج کنم. چون مجرد نیستم میتونم باندو رها کنم ولی... مث تهسونگ خائن نمیشم...» خندید و آروم به شونم زد.
_ حالا برا من مرموز بازی درمیاره! نگانگا!! داری طوری پیشنهاد میدی که من تصور کنم بیشتر به نفع منه؟! بگو "تو" چرا اینو میخوای؟
_ چون میخوام مال من باشی...
خندید. درحالی که از کنارم رد میشد رو شونم زد.
_ باشه. So lets go!
با سرخوشی به سمت دفتر کریس میرفت.
_ همینقدر راحت؟؟؟
_ آره... اولین باری نیست که بهم درخواست ازدواج میدی!
*pov:Chris Office*موقعیت:دفتر کریس
_ خب، خودشو آوردی؟که چی؟
_ خودش برای اثبات بهترین مدرکه.
هنری لبخند ملایمی زده بود و به پایین نگاه میکرد.
_ خب... هنری! بگو ببینم تو کی هستی؟
_ من هارلی بِرَون(Brown) تنها دختر کریستوفر برون هستم.
کریس حیرت زده از پشت میز بلند شد و سمت هنر.... ببخشيد هارلی اومد.
_ تو... تو بچهٔ کریستوفی؟؟ چرا... چرا هیچی نگفتی؟؟
_ چون ماموریت دارم به پسرای گادفادر... قدرت بدم تا مستقل شن...
کریستینا سر جاش ایستاد و آروم لب زد: «پس تهسونگو...»
_ نه! من به تهسونگ گفتم که اینکارو کنه ولی اون به حرفم گوش نکرد چون دختر بودم و اون نمیخواست به حرف هیچ دختری جز تو و سومی گوش بده... هرچند فکر میکرد سومی مرده.
در پشت همه این سنگدلیها و دعواها تهسونگ و کریستینا هنوز پیوند قلبی و جداناپذیری داشتن. چهره کریس پشیمونی و حیرت زدگی رو نشون میداد.
_ اون میخواست عاشقت بود... هنوز هم هست ولی... ولی تو کسی هستی که مدام پسش میزنه و اذیتش میکنه!
بعد از کنی مکث ادامه داد: «هنوز دیر نشده! میتونی درستش کنی!» عجب ماجرایی شد. من میخواستم اجازه ازدواج بگیرم ولی الان هارلی داره کریس و تهسونگو به هم میرسونه!
_ ارباب! رئیس! اون...اون اینجاست! تهسونگ اینجاست!
_ چــ... چی گفتـــ..ـی؟
همه شوکه شده بودند بغیر از هارلی که با لبخندش از پنجره پشت سر کریس به بیرون چشم دوخته بود.
_ اگه یه فرصت داشته باشید تا بهم برسید... اون الانه!
_ تو بهش گفتی بیاد؟
هارلی با چشمای گرد شده گفت: «من که گفتم اون جز تو و سومی به حرف کسی گوش نمیده!»
_ قربان چیکار کنم بگم بندازنش بیرون؟
خب تا دارم پارت بعدو مینویسم ببینم چه میکنید.
راستی تو تایم مدارس عافم بای بای کنید باهام🥲
#کیپاپ
#بی_تی_اس_هفت_نفره
#نفر_بعدی_در_کار_نیست
#Crfic
۸۷۹
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.