🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
🥀رمان خان زاده ،خانزاده🥀:
✍️ پارت 36 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت36
دوباره با موهای خیس جلوی آینه ایستاد از پشت بغلش کردم که گفت
_خیس میشی دختر برو عقب
اما بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم حالا خدا میدونه کی دوباره بتونم این طوری ببینمت
میخوای از بغل کردنتن محرومم کنی؟
به سمتم چرخید کمی روی صورتم هم خم شد که آب از بین موهاش که چکه کرد و روی صورت من افتاد
_ دوست داری زود به زود ببینی منو؟
دلت برام تنگ میشه ؟
با حسرت سرم و تکون دادم و حرفش و تایید کردم
_مگه نه که خودت میگی زورگوهستم و اذیتت می کنم؟
عطر شامپویی که استفاده میکردو عمیق نفس کشیدم و گفتم
با همه اینا دوستت دارم
از پدر و مادرم یاد گرفتم
اونا بهم یاد دادن عشق میتونه درد داشته باشه دوری داشته باشه سختی داشته باشه ولس بالاخره یه روزی به اون شیرینی واقعیش هم میرسم
کلافه منو از خودش جدا کرد و گفت _برو بیرون لباس می پوشم ومیام
ترسیده از این که اینقدر زود رنگ عوض می کرد به سمت در رفتم نمیدونستم چی شده بود
من که حرفی نزده بودم
از اتاق بیرون رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و منتظر شدم
ترس برم داشته بود
این آدم هر چقدر هم خواستنی بود برای من گاهی آنقدر ترسناک میشد که خیلی ازش میترسیدم
حاضر و آماده که از اتاق بیرون اومد با نگاهم تنش و زیر و رو کردم
هر چیزی که می پوشید بهش میومد بی نقص بود ای آدم ...
به سمت در رفت و گفت
_ نمیخای بری خونتون؟
پس چرا هنوز نشستی !
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
✍️ پارت 36 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت36
دوباره با موهای خیس جلوی آینه ایستاد از پشت بغلش کردم که گفت
_خیس میشی دختر برو عقب
اما بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم حالا خدا میدونه کی دوباره بتونم این طوری ببینمت
میخوای از بغل کردنتن محرومم کنی؟
به سمتم چرخید کمی روی صورتم هم خم شد که آب از بین موهاش که چکه کرد و روی صورت من افتاد
_ دوست داری زود به زود ببینی منو؟
دلت برام تنگ میشه ؟
با حسرت سرم و تکون دادم و حرفش و تایید کردم
_مگه نه که خودت میگی زورگوهستم و اذیتت می کنم؟
عطر شامپویی که استفاده میکردو عمیق نفس کشیدم و گفتم
با همه اینا دوستت دارم
از پدر و مادرم یاد گرفتم
اونا بهم یاد دادن عشق میتونه درد داشته باشه دوری داشته باشه سختی داشته باشه ولس بالاخره یه روزی به اون شیرینی واقعیش هم میرسم
کلافه منو از خودش جدا کرد و گفت _برو بیرون لباس می پوشم ومیام
ترسیده از این که اینقدر زود رنگ عوض می کرد به سمت در رفتم نمیدونستم چی شده بود
من که حرفی نزده بودم
از اتاق بیرون رفتم توی پذیرایی روی مبل نشستم و منتظر شدم
ترس برم داشته بود
این آدم هر چقدر هم خواستنی بود برای من گاهی آنقدر ترسناک میشد که خیلی ازش میترسیدم
حاضر و آماده که از اتاق بیرون اومد با نگاهم تنش و زیر و رو کردم
هر چیزی که می پوشید بهش میومد بی نقص بود ای آدم ...
به سمت در رفت و گفت
_ نمیخای بری خونتون؟
پس چرا هنوز نشستی !
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۴۲.۳k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.