✍️ پارت 35 رمان خانزاده فصل سوم💌
✍️ پارت 35 رمان #خانزاده فصل سوم💌
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت35
منو روی تخت انداخت و خودش روی تنم کشید زیر خودش اسیرم کرد و گفت _از جات تکون نمیخوری همینجا میخوابی تا من از خواب سیر بشم
با ناله گفتم برو کنار شاهو خیلی سنگینی
لاله گوشم و بین لباش گرفت و گفت _وقتی کرم میریزی باید به عاقبت این کارتم فکر کنی مگه نه؟
با خوشحالی دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
_ اصلا خیلی هم خوبه خیلی دوست دارم چقدر خوبه زیر تن تو خوابیدن...
انگار برق بهش وصل کرده باشم کمی منو از خودش فاصله داد و با چشمهای ریز بین بهم خیره شد و گفت
_ پس دوست داری ؟
الان چطوره یه راند دیگه بریم تا بیشتر دوست داشته باشی.
با تصور دردی که دیشب از تجربه کرده بودم سریع از زیر دستش در رفتم و
گفتم
بیخیال غلط کردم غلط کردم باید برم خونه...
کم می خندید اما الان صدای خنده اش کل اتاق و پر کرده بود و من با خودم گفتم
کاش الان می تونستم این صحنه رو برای همیشه ثبت کنم و صدای خنده هاش تا همیشه توی گوشم زنگ بزنه...
نگاه نافذش به چشمام بود و به یک آن خنده بینظیرش محو شد
اون سردی نگاهش برگشت
از روی تنم کنار رفت روی تخت نشست دستی به سر و صورتش کشید و گفت
_میرم دوش بگیرم بعدش میبرمت خونه!
دست روی بازوی برهنه اش گذاشتم و گفتم
تو دیشب حمام بودی!
حتی به سمت من نچرخید و فقط از جاش بلند شد و دستم از روی بازوش رها شد و گفت
_عادت همیشگیه
قبل خواب و صبح موقع بیدار شدن باید دوش بگیرم تا سرحال باشم
با نگاهم بدرقه اش کردم و اون توی حمام رفت
سرک کشیدن توی این اتاق توی این خونه کار بدی که نبود؟
از جام بلند شدم کشوهای میزش نگاهی انداختم اما چیز خاصی نبود
چیزی که برام جالب باشه یا کاری کن از زندگیش سردر بیارم
هیچ عکسی از خانوادهاش ودوست نداشت
این ادم زیادی مرموز بود این و باور داشتم
به دیوار تکیه دادم منتظر شدم از حمام بیاد بیرون
🌹🍁
@romankhanzadehh
️
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت35
منو روی تخت انداخت و خودش روی تنم کشید زیر خودش اسیرم کرد و گفت _از جات تکون نمیخوری همینجا میخوابی تا من از خواب سیر بشم
با ناله گفتم برو کنار شاهو خیلی سنگینی
لاله گوشم و بین لباش گرفت و گفت _وقتی کرم میریزی باید به عاقبت این کارتم فکر کنی مگه نه؟
با خوشحالی دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
_ اصلا خیلی هم خوبه خیلی دوست دارم چقدر خوبه زیر تن تو خوابیدن...
انگار برق بهش وصل کرده باشم کمی منو از خودش فاصله داد و با چشمهای ریز بین بهم خیره شد و گفت
_ پس دوست داری ؟
الان چطوره یه راند دیگه بریم تا بیشتر دوست داشته باشی.
با تصور دردی که دیشب از تجربه کرده بودم سریع از زیر دستش در رفتم و
گفتم
بیخیال غلط کردم غلط کردم باید برم خونه...
کم می خندید اما الان صدای خنده اش کل اتاق و پر کرده بود و من با خودم گفتم
کاش الان می تونستم این صحنه رو برای همیشه ثبت کنم و صدای خنده هاش تا همیشه توی گوشم زنگ بزنه...
نگاه نافذش به چشمام بود و به یک آن خنده بینظیرش محو شد
اون سردی نگاهش برگشت
از روی تنم کنار رفت روی تخت نشست دستی به سر و صورتش کشید و گفت
_میرم دوش بگیرم بعدش میبرمت خونه!
دست روی بازوی برهنه اش گذاشتم و گفتم
تو دیشب حمام بودی!
حتی به سمت من نچرخید و فقط از جاش بلند شد و دستم از روی بازوش رها شد و گفت
_عادت همیشگیه
قبل خواب و صبح موقع بیدار شدن باید دوش بگیرم تا سرحال باشم
با نگاهم بدرقه اش کردم و اون توی حمام رفت
سرک کشیدن توی این اتاق توی این خونه کار بدی که نبود؟
از جام بلند شدم کشوهای میزش نگاهی انداختم اما چیز خاصی نبود
چیزی که برام جالب باشه یا کاری کن از زندگیش سردر بیارم
هیچ عکسی از خانوادهاش ودوست نداشت
این ادم زیادی مرموز بود این و باور داشتم
به دیوار تکیه دادم منتظر شدم از حمام بیاد بیرون
🌹🍁
@romankhanzadehh
️
۴۲.۴k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.