پارت چهل و سوم پارت43 رمان تمام زندگی من
#پارت_چهل_و_سوم#پارت43#رمان_تمام_زندگی_من
صبح حس کردم یکی داره صورتمو نوازش میکنه چشامو باز کردم امیرمحمد داشت کلمه همیشگیشو میگفتو و دست روی صورت من میکشید ای ابجی به فدایت عقش من لبخند ملیح دخترکشی زده بود من دیگه چی میخواستم هان؟دوتا داداش که اینجوری بهم امیر زندگی میدن و یدونه ابجی فضول که همش میره خرابکاریای منو لو میده و البته من یچیزی میخواستم که نداشتمش و هیچوقتم بهش نمیرسیدم هیچوقت
امیرمحمد رو بغل کردم و رفتم بیرون هی موهامو میکشید اعصابم دیگه خورد شد تاحالا باهاش دعوا نکرده بودم ولی سر صبح اعصابم همیشه خورد بود یکی هم روش رژه بره بدتر اعصابم خراب میشه
رو بهش گفتم:امیرررررر بس کن این لعنتی که میکشی موعه مووووووووو
ترسید بیچاره خودشو مظلوم کرد و گریه کرد دلم براش ریش ریش شد سرشو تو بغلم گرفتم و گفتم غلط کردم غلط کردم
پدرسگ دوباره شروع کرد به مو کشیدن رفتم یه روسری برداشتم تا دیگه موهامو نکشه ولی نامرد هی گریه میکرد خیلی انتره این بشر
همه خواب بودن فکرکنم مامان رفته خرید که امیرمحمد رو گذاشته پیش من نگاهی به ساعت کردم ساعت 8صبح بود اوووووووووووه من دیشب ساعت3خوابیدماااااااااااااا
گوشیم خودش رو داشت میکشت رفتم توی اتاق برش داشتم یا خدا 120تا مسیج داشتم 10تا هم میس کال
همش هم ناشناس بود بازشون کردم اکثر پیاما فحش بود حدس میزدم کار حسینه ولی یه پیام ترسوندم پیام اینجوری بود که:بهت پیشنهاد میکنم از خونه بیرون نیای چون اگه مردی خونت گردن خودته من بهت هشدار دادم عزیزم
ولی به خودم امید دادم که حسین اهل این کارا نیست یعنی خر کی باشه بخواد همچین غلطی بکنه باز گوشیم زنگ خورد آتاناز بود
+بله
-سلام چطوری؟
+خوبم
-منم خوبم مرسی فاطمه؟
+بگو
-فاطمه جان امشب تولد منه میشه با برادرت بیای؟
حس کردم صداش لرزید
+چرا با داداشم بیام؟
-اخه از بچه ها شنیدم که درسش خوبه منم میخوام امسال کنکور بدم اگه میشه بیارش کمی کمکم کنه
+وسط مهمونی و بحث درسی؟
-خب مهمونی کوچیکه فقط خودمونیم
+نگین هم میاد؟
-نمیدونم گفت اگه آویسا اذیت نکرد میام
+اوکی به داداشم میگم البته امروز ساعت 11میرسه اگه خستش نبود باشه
-حتمااااااااا بیا
+خدافظ
-خدافس
امیر تمام این مدت که حرف میزدم موهای منو گیر اورده بود و میکشیددددد یعنی میکشیدااااااااااااااااا
بالاخره مامان برگشت کلی خرید کرده بود حتما بخاطر پسرش که میخواد از دانشگاه برگرده ایش
+مامان اینهمه خرید برای چیه؟
-خوب معلومه امین داره برمیگرده
زد سینش و گفت:ای مادر به فدایش
+پس من چی؟
-بیا برو صبحونتو بخور خیلی کار داریم خودتو لوس نکن
+ای بابا مگه میخوای چیکار کنی خودمونیم دیگه یه غذای ساده بپز
-نه همه رو دعوت کردم
چشام گرد شد :همه یعنی کی؟
-داییات با خانوادهاشون عمه و عمو و خاله هاتم با خانوادشون
پامو کوبیدم به زمین و گفتم:مامااااااااااااااااان
-مامان و کوفت خب بچم داره برمیگرده بعد از ماها
+حالا سال دیگه منم برم همینقدر برام مهمونی میگیری
-نه
+چراااااااااا
-بیشترشو میگیرم
رفتم بوسش کردم وگفتم:فدات بشم الهی بیا این بچو بگیر که کچلم کرد
مامان رفت امیرمحمد رو بخوابونه منم رفتم که صبحونه بخورم
ساعت دقیقا 10بابا برگشت و مامان و بابا و نیایش و امیرمحمد رفتن دنبال امین اخه امین تهران قبول شده بود باید میرفتن فرودگاه دنبالش و کمی طول میکشید تا برسن
من بیچاره هم موندم خونه تا خونه رو تمیز کنم و حواسم به غذاها باشه
دست به کمرم زدم و گفتم:اخیششششششش تموم شد
رفتم توی اتاق شومیز راه راه قرمز و سیاهم رو برداشتم و ساپورت هم برداشتم و پوشیدم روسری قرمزم هم پوشیدم رفتم بیرون که زنگ زدن حتما ملت اومدن
رفتم در رو باز کردم ملت گرامی هجوم اوردن به داخل خونه یا خونه خانواده هم مادر هم پدر پرجمعیت بودن مثل قوم مغول حمله میکردن بهمون
(بچه ها سلام!
فردا فکر کنم نتم قطع بشه
الان هم میخوام برم خونه عمم چون روضه دارن
سعی میکنم برگشتم حتما پارت بزارم
سعی خودم رو میکنم)
صبح حس کردم یکی داره صورتمو نوازش میکنه چشامو باز کردم امیرمحمد داشت کلمه همیشگیشو میگفتو و دست روی صورت من میکشید ای ابجی به فدایت عقش من لبخند ملیح دخترکشی زده بود من دیگه چی میخواستم هان؟دوتا داداش که اینجوری بهم امیر زندگی میدن و یدونه ابجی فضول که همش میره خرابکاریای منو لو میده و البته من یچیزی میخواستم که نداشتمش و هیچوقتم بهش نمیرسیدم هیچوقت
امیرمحمد رو بغل کردم و رفتم بیرون هی موهامو میکشید اعصابم دیگه خورد شد تاحالا باهاش دعوا نکرده بودم ولی سر صبح اعصابم همیشه خورد بود یکی هم روش رژه بره بدتر اعصابم خراب میشه
رو بهش گفتم:امیرررررر بس کن این لعنتی که میکشی موعه مووووووووو
ترسید بیچاره خودشو مظلوم کرد و گریه کرد دلم براش ریش ریش شد سرشو تو بغلم گرفتم و گفتم غلط کردم غلط کردم
پدرسگ دوباره شروع کرد به مو کشیدن رفتم یه روسری برداشتم تا دیگه موهامو نکشه ولی نامرد هی گریه میکرد خیلی انتره این بشر
همه خواب بودن فکرکنم مامان رفته خرید که امیرمحمد رو گذاشته پیش من نگاهی به ساعت کردم ساعت 8صبح بود اوووووووووووه من دیشب ساعت3خوابیدماااااااااااااا
گوشیم خودش رو داشت میکشت رفتم توی اتاق برش داشتم یا خدا 120تا مسیج داشتم 10تا هم میس کال
همش هم ناشناس بود بازشون کردم اکثر پیاما فحش بود حدس میزدم کار حسینه ولی یه پیام ترسوندم پیام اینجوری بود که:بهت پیشنهاد میکنم از خونه بیرون نیای چون اگه مردی خونت گردن خودته من بهت هشدار دادم عزیزم
ولی به خودم امید دادم که حسین اهل این کارا نیست یعنی خر کی باشه بخواد همچین غلطی بکنه باز گوشیم زنگ خورد آتاناز بود
+بله
-سلام چطوری؟
+خوبم
-منم خوبم مرسی فاطمه؟
+بگو
-فاطمه جان امشب تولد منه میشه با برادرت بیای؟
حس کردم صداش لرزید
+چرا با داداشم بیام؟
-اخه از بچه ها شنیدم که درسش خوبه منم میخوام امسال کنکور بدم اگه میشه بیارش کمی کمکم کنه
+وسط مهمونی و بحث درسی؟
-خب مهمونی کوچیکه فقط خودمونیم
+نگین هم میاد؟
-نمیدونم گفت اگه آویسا اذیت نکرد میام
+اوکی به داداشم میگم البته امروز ساعت 11میرسه اگه خستش نبود باشه
-حتمااااااااا بیا
+خدافظ
-خدافس
امیر تمام این مدت که حرف میزدم موهای منو گیر اورده بود و میکشیددددد یعنی میکشیدااااااااااااااااا
بالاخره مامان برگشت کلی خرید کرده بود حتما بخاطر پسرش که میخواد از دانشگاه برگرده ایش
+مامان اینهمه خرید برای چیه؟
-خوب معلومه امین داره برمیگرده
زد سینش و گفت:ای مادر به فدایش
+پس من چی؟
-بیا برو صبحونتو بخور خیلی کار داریم خودتو لوس نکن
+ای بابا مگه میخوای چیکار کنی خودمونیم دیگه یه غذای ساده بپز
-نه همه رو دعوت کردم
چشام گرد شد :همه یعنی کی؟
-داییات با خانوادهاشون عمه و عمو و خاله هاتم با خانوادشون
پامو کوبیدم به زمین و گفتم:مامااااااااااااااااان
-مامان و کوفت خب بچم داره برمیگرده بعد از ماها
+حالا سال دیگه منم برم همینقدر برام مهمونی میگیری
-نه
+چراااااااااا
-بیشترشو میگیرم
رفتم بوسش کردم وگفتم:فدات بشم الهی بیا این بچو بگیر که کچلم کرد
مامان رفت امیرمحمد رو بخوابونه منم رفتم که صبحونه بخورم
ساعت دقیقا 10بابا برگشت و مامان و بابا و نیایش و امیرمحمد رفتن دنبال امین اخه امین تهران قبول شده بود باید میرفتن فرودگاه دنبالش و کمی طول میکشید تا برسن
من بیچاره هم موندم خونه تا خونه رو تمیز کنم و حواسم به غذاها باشه
دست به کمرم زدم و گفتم:اخیششششششش تموم شد
رفتم توی اتاق شومیز راه راه قرمز و سیاهم رو برداشتم و ساپورت هم برداشتم و پوشیدم روسری قرمزم هم پوشیدم رفتم بیرون که زنگ زدن حتما ملت اومدن
رفتم در رو باز کردم ملت گرامی هجوم اوردن به داخل خونه یا خونه خانواده هم مادر هم پدر پرجمعیت بودن مثل قوم مغول حمله میکردن بهمون
(بچه ها سلام!
فردا فکر کنم نتم قطع بشه
الان هم میخوام برم خونه عمم چون روضه دارن
سعی میکنم برگشتم حتما پارت بزارم
سعی خودم رو میکنم)
۱۵.۲k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.