پارت چهل و دوم پارت42 رمان تمام زندگی من
#پارت_چهل_و_دوم#پارت42#رمان_تمام_زندگی_من
زن داییم عصبی دست حسین رو گرفت و رفتن علی و اتاناز هم اومدن پیش من آتاناز نگران گفت:خوبی؟
+اره
علی گفت:آتی عزیزم خودمون هم بریم دیگه مهمونی تموم شد
-حالا یکم بمونیم
-اذیت نکن دیگه باید بریم دنبال اون قضیه
-باشه بریم
رفتن
سهیلا گفت:بیشعور نمیتونستی کمی بیشتر بمونی؟اه اه چقدر خودشو میگیره پسره چندش
عصبی برگشتم سمتشو گفتم:ای مرگ
نگران گفت:صورتت درد نمیکنه
+یذره،بچه ها لباس خیلی اذیتم میکنه
-وایسا مامان بابات بیان بریم
امین رفته بود دانشگاه نتونسته بود بیاد ولی دوهفته دیگه برمیگشت
مامان و بابا اومدن داخل جای تعجبش اینجا بود که هیچ حرفی بهم نزدن و حتی عصبی هم نبودن شاید فهمیده بودن من مقصر نیستم
سهیلا امیرمحمد رو بغل کرد و پشت سر ما راه افتاد امیرمحمد هی واسه من گریه میکرد ولی نمیتونستم بغلش کنم
موهای سهیلا رو میکشید سهیلا عصبی گفت:بگیر این پسرتو ایش(بچه ها چون من و امیرمحمد وابسته هم هستیم همه به امیرمحمد میگن پسرابجیش که البته از خدامم هست)
امیرمحمد رو بغل کردم و دسته گلمو دادم دست سهیلا خاله و شوهر خاله و سهیلا و نیما هم که ماشین نداشت سوار ماشین شوهر خاله شدن و راه افتادن با راه افتادن ماشین اونا امیرمحمد شروع کرد به گفتن((دَدِ))هروقت یه ماشین یا موتور میدید همینطوری میکرد
هیچکس توی تالار نمونده بود همه بعد از دعوا ترسیده بودن و رفتن
نیایش خسته روی پای من خوابش برد با امیرمحمد شروع کردم به بازی کردن هی واسم میخندید ناموسا ایقد که واسه من میخندید واسه هیچکس نمیخندید
نگاهی به چشماش کردم دقیقا مثل چشای خودم بود ولی امیرمحمد غمی توی چشاش نبود چقدر راحت زندگی میکرد چقدر صادقانه میخندید
حسودیم بهش میشد کاش من جای اون بودم تا هیچ دردی رو احساس نمیکردم
مامان و بابا داشتن حرف میزدن مثل همیشه اصلا رفتارشون عجیب نبود اصلا دعوام نکردن حتی غر هم نزدن واقعا جای تعجب داشت
بالاخره رسیدیم خسته و کوفته از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه امیرمحمد که روی دستم خوابش برده بود رو بردم توی اتاقش و تخت نیایش هم مرتب کردم تا بیاد بخوابه سرجاش
خودمم رفتم توی اتاقم هرکاری میکردم نمیتونستم زیپمو باز کنم یاد حرف علی افتادم چن سال پیش بهم گفته بود:دوس دارم وقتی که میخوای لباس عروست رو در بیاری خودم باشم که زیپشو میکشم پایین ولی الان .......
بغضمو قورت دادم ورفتم بیرون و یواش مامان رو صدا زدم مامان خندون اومد و کمکم کرد داشت دیگه شاخام میزد بیرون چرا اینا اینجورین
لباسم رو در اوردم و نشستم جلوی میز ارایشیم دستمال مرطوب رو برداشتم نگاهی توی اینه به خودم کردم چقدر تغییر کرده بودم ولی اجازه ندادم که موهامو رنگ کنن اخه رنگ موهامو دوس داشتم رنگ موهامو از خانواده پدریم به ارث برده بودم رنگش خرمایی بود واقعا دوسشون داشتم
توی چشام خیلی غم بود دلم میخواست هرچقدر عمر برام مونده رو بدم فقط یبار دیگه علی بغلم کنه صدای قلبشو بشنوم
ولی نمیشد یه حالت ناممکن بود
بازم بغضمو قورت دادم و دستمال رو اروم روی صورتم کشیدم و ارایش رو پاک کردم و رفتم صورتمو شستم و رفتم توی تخت خوابم چقدر دلم برای اروم خوابیدن و بی دغدغه بیدار شدن تنگ شده بود
با اینکه خستم بود ولی از فکر علی خوابم نمیبرد آتاناز دوسش داره؟بهش میرسه؟غذایی که دوس داره براش میپذه؟وقتی ناراحته به در و دیوار میزنه تا خندشو ببینه؟
فک کنم ساعت 3بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد
زن داییم عصبی دست حسین رو گرفت و رفتن علی و اتاناز هم اومدن پیش من آتاناز نگران گفت:خوبی؟
+اره
علی گفت:آتی عزیزم خودمون هم بریم دیگه مهمونی تموم شد
-حالا یکم بمونیم
-اذیت نکن دیگه باید بریم دنبال اون قضیه
-باشه بریم
رفتن
سهیلا گفت:بیشعور نمیتونستی کمی بیشتر بمونی؟اه اه چقدر خودشو میگیره پسره چندش
عصبی برگشتم سمتشو گفتم:ای مرگ
نگران گفت:صورتت درد نمیکنه
+یذره،بچه ها لباس خیلی اذیتم میکنه
-وایسا مامان بابات بیان بریم
امین رفته بود دانشگاه نتونسته بود بیاد ولی دوهفته دیگه برمیگشت
مامان و بابا اومدن داخل جای تعجبش اینجا بود که هیچ حرفی بهم نزدن و حتی عصبی هم نبودن شاید فهمیده بودن من مقصر نیستم
سهیلا امیرمحمد رو بغل کرد و پشت سر ما راه افتاد امیرمحمد هی واسه من گریه میکرد ولی نمیتونستم بغلش کنم
موهای سهیلا رو میکشید سهیلا عصبی گفت:بگیر این پسرتو ایش(بچه ها چون من و امیرمحمد وابسته هم هستیم همه به امیرمحمد میگن پسرابجیش که البته از خدامم هست)
امیرمحمد رو بغل کردم و دسته گلمو دادم دست سهیلا خاله و شوهر خاله و سهیلا و نیما هم که ماشین نداشت سوار ماشین شوهر خاله شدن و راه افتادن با راه افتادن ماشین اونا امیرمحمد شروع کرد به گفتن((دَدِ))هروقت یه ماشین یا موتور میدید همینطوری میکرد
هیچکس توی تالار نمونده بود همه بعد از دعوا ترسیده بودن و رفتن
نیایش خسته روی پای من خوابش برد با امیرمحمد شروع کردم به بازی کردن هی واسم میخندید ناموسا ایقد که واسه من میخندید واسه هیچکس نمیخندید
نگاهی به چشماش کردم دقیقا مثل چشای خودم بود ولی امیرمحمد غمی توی چشاش نبود چقدر راحت زندگی میکرد چقدر صادقانه میخندید
حسودیم بهش میشد کاش من جای اون بودم تا هیچ دردی رو احساس نمیکردم
مامان و بابا داشتن حرف میزدن مثل همیشه اصلا رفتارشون عجیب نبود اصلا دعوام نکردن حتی غر هم نزدن واقعا جای تعجب داشت
بالاخره رسیدیم خسته و کوفته از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه امیرمحمد که روی دستم خوابش برده بود رو بردم توی اتاقش و تخت نیایش هم مرتب کردم تا بیاد بخوابه سرجاش
خودمم رفتم توی اتاقم هرکاری میکردم نمیتونستم زیپمو باز کنم یاد حرف علی افتادم چن سال پیش بهم گفته بود:دوس دارم وقتی که میخوای لباس عروست رو در بیاری خودم باشم که زیپشو میکشم پایین ولی الان .......
بغضمو قورت دادم ورفتم بیرون و یواش مامان رو صدا زدم مامان خندون اومد و کمکم کرد داشت دیگه شاخام میزد بیرون چرا اینا اینجورین
لباسم رو در اوردم و نشستم جلوی میز ارایشیم دستمال مرطوب رو برداشتم نگاهی توی اینه به خودم کردم چقدر تغییر کرده بودم ولی اجازه ندادم که موهامو رنگ کنن اخه رنگ موهامو دوس داشتم رنگ موهامو از خانواده پدریم به ارث برده بودم رنگش خرمایی بود واقعا دوسشون داشتم
توی چشام خیلی غم بود دلم میخواست هرچقدر عمر برام مونده رو بدم فقط یبار دیگه علی بغلم کنه صدای قلبشو بشنوم
ولی نمیشد یه حالت ناممکن بود
بازم بغضمو قورت دادم و دستمال رو اروم روی صورتم کشیدم و ارایش رو پاک کردم و رفتم صورتمو شستم و رفتم توی تخت خوابم چقدر دلم برای اروم خوابیدن و بی دغدغه بیدار شدن تنگ شده بود
با اینکه خستم بود ولی از فکر علی خوابم نمیبرد آتاناز دوسش داره؟بهش میرسه؟غذایی که دوس داره براش میپذه؟وقتی ناراحته به در و دیوار میزنه تا خندشو ببینه؟
فک کنم ساعت 3بود که پلکام سنگین شد و خوابم برد
۸.۵k
۲۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.