هت وارث
هـ؋ـت وارث🍷
Part19
گفت:
ا/ت:خودتون چی ؟
با یه زیر پیراهن که سر شونه و کل دستاتون بیرونه زیر بارون باهام رقصیدین .نگران خودتون نیستید؟
خندیدم .سرم رو برگردوندم و به ماه خیره شدم .منتظر بودم حرفی بزنه ،از جیهوپ شنیدم که حرف های منو شنیده بود ولی چیزی نگفت .انگار حالش خوب نبود .سرم رو خم کردم که صورتش رو ببینم .با لحنی گرم گفتم:
تهیونگ: حرف بزن ا/ت ...حرف بزن گوش میدم !
به چشمام نگاه کرد دوباره سرش رو پایین انداخت .دستم رو روی سرش گذاشتم و گفتم:
تهیونگ:میدونم خوب نیستی .میدونم داشتی گریه میکردی .نفسی بیرون داد و گفت:
ا/ت:آقای کیم میدونی ،وقتی منو بردن پروشگاه ۷ سالم بود .مامانم از بابام طلاق گرفت و سمت یه مرد دیگه رفت .هر روز با اون مرد بود و حتی یه ذره هم بهم اهمیت نمیداد .روز تولدم رو یادش برده بود و کم کم تو زندگیش نقشی نداشتم .
ا/ت:اون مرد از من متنفر بود !از وجود دختری مثل من متنفر بود .نگاه های که بهم میکرد ترسناک ترین نگاه ها بودن .وقتی ۷ سالم شد دقیقا روز تولدم مامانم یه بادکنک سفید با قلب های قرمز برام خرید و دستم رو گرفت .خوشحال از اینکه بالاخره داره بهم توجه میکنه سوار ماشین اون مرد کرد منو .سمت پرورشگاه رفتن و همراه من تا جلوی در اومدن .مامانم وقتی به در رسیدیم دستم رو ول کرد رو به خانوم مین گفت که "این دختر رو از پیدا کردیم ..هر چقدر گشتیم مامان باباش نبود ،فکر کنم اینجا جای خوبی براش باشه "
موقعی که خانوم مین دستم رو گرفت مامانم و اون مرد رفتن حتی یه قطره اشکم از چشماش نریخت .حتی ذره ی به فکرم نبود ..
لبخندی که موقع زدن حرفاش روی صورتش بود اذیتم میکرد.دختری که الان مال من بود داشت خودش رو قوی نشون میداد و این برام دردناک بود که حتی پیش منم میخواست قوی باشه .دوباره با لبخند تلخی ادامه داد:
ا/ت:الان صاحب یه دختر و پسر شده .پسرش از من یه سال کوچیک تر و دخترش ازم ۳ سال کوچیک تره .اون جوری اون مرد رو بیشتر از من حتی دوست داشت که حاضر شد برام جایگزین بیاره .اینکه توی اینستا رندوم پستش رو دیدم که برای دختر کوچولوش جشن تولدت گرفته و برای پسرش ماشین خریده ....
بغض داشت گلوش رو میبرید که اشکاش شروع به ریختن کردن .نمیتونستم درک کنم چطور دلشون اومد همچین دختری، رو این بلا ها رو سرش بیارن .آروم بغلش کردم .سرش رو به سینه هام تکیه دادم و ...
ادامه دارد
Part19
گفت:
ا/ت:خودتون چی ؟
با یه زیر پیراهن که سر شونه و کل دستاتون بیرونه زیر بارون باهام رقصیدین .نگران خودتون نیستید؟
خندیدم .سرم رو برگردوندم و به ماه خیره شدم .منتظر بودم حرفی بزنه ،از جیهوپ شنیدم که حرف های منو شنیده بود ولی چیزی نگفت .انگار حالش خوب نبود .سرم رو خم کردم که صورتش رو ببینم .با لحنی گرم گفتم:
تهیونگ: حرف بزن ا/ت ...حرف بزن گوش میدم !
به چشمام نگاه کرد دوباره سرش رو پایین انداخت .دستم رو روی سرش گذاشتم و گفتم:
تهیونگ:میدونم خوب نیستی .میدونم داشتی گریه میکردی .نفسی بیرون داد و گفت:
ا/ت:آقای کیم میدونی ،وقتی منو بردن پروشگاه ۷ سالم بود .مامانم از بابام طلاق گرفت و سمت یه مرد دیگه رفت .هر روز با اون مرد بود و حتی یه ذره هم بهم اهمیت نمیداد .روز تولدم رو یادش برده بود و کم کم تو زندگیش نقشی نداشتم .
ا/ت:اون مرد از من متنفر بود !از وجود دختری مثل من متنفر بود .نگاه های که بهم میکرد ترسناک ترین نگاه ها بودن .وقتی ۷ سالم شد دقیقا روز تولدم مامانم یه بادکنک سفید با قلب های قرمز برام خرید و دستم رو گرفت .خوشحال از اینکه بالاخره داره بهم توجه میکنه سوار ماشین اون مرد کرد منو .سمت پرورشگاه رفتن و همراه من تا جلوی در اومدن .مامانم وقتی به در رسیدیم دستم رو ول کرد رو به خانوم مین گفت که "این دختر رو از پیدا کردیم ..هر چقدر گشتیم مامان باباش نبود ،فکر کنم اینجا جای خوبی براش باشه "
موقعی که خانوم مین دستم رو گرفت مامانم و اون مرد رفتن حتی یه قطره اشکم از چشماش نریخت .حتی ذره ی به فکرم نبود ..
لبخندی که موقع زدن حرفاش روی صورتش بود اذیتم میکرد.دختری که الان مال من بود داشت خودش رو قوی نشون میداد و این برام دردناک بود که حتی پیش منم میخواست قوی باشه .دوباره با لبخند تلخی ادامه داد:
ا/ت:الان صاحب یه دختر و پسر شده .پسرش از من یه سال کوچیک تر و دخترش ازم ۳ سال کوچیک تره .اون جوری اون مرد رو بیشتر از من حتی دوست داشت که حاضر شد برام جایگزین بیاره .اینکه توی اینستا رندوم پستش رو دیدم که برای دختر کوچولوش جشن تولدت گرفته و برای پسرش ماشین خریده ....
بغض داشت گلوش رو میبرید که اشکاش شروع به ریختن کردن .نمیتونستم درک کنم چطور دلشون اومد همچین دختری، رو این بلا ها رو سرش بیارن .آروم بغلش کردم .سرش رو به سینه هام تکیه دادم و ...
ادامه دارد
- ۴.۳k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط