دختر شیطون بلا79
#دخترشیطونبلا79
پرهام هم که مثل ما بدجور فضولیش گل کرده بود، چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ ما؟ مگه تو چند نفری؟
_ من و یه نفر دیگه
یلدا با کلافگی آروم روی میز زد و گفت:
_ بگو دیگه جون به لبمون کردی
یه دور به هممون نگاه کرد و در آخر زل زد به پرهام و گفت:
_ من و پگاه تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم
چشمام از حدقه بیرون زد و نگاهم با تعجب به سمت پگاهی که با صورت سرخ شده و سکوت سرش رو پایین انداخته بود، افتاد!
امیرحسین و پگاه؟! اصلا برام قابل باور نبود چون هیچوقت هیچ رفتار خاصی توی جمع نشون نداده بودن.
قشنگ انتظار هرچیزی رو داشتم جز این حرفش و بقیه هم مثل من بودن چون همه با تعجب نگاه هاشون بین پگاه و امیرحسین میچرخید.
امیرحسین با استرس به پرهام نگاه کرد و گفت:
_ البته با اجازه ی تو و خونواده ات
به پرهام که با اخم به پگاه خیره شده بودم نگاه کردم.
تاحالا غیرتی شدنش رو ندیده بودم و عکس العمل الانش واسم جالب بود!
پگاه که مشخص بود داره از استرس و خجالت میمیره آروم سرش رو بلند کرد و زیرلب گفت:
_ پرهام
_ هیچی نگو!
حتی من هم از صدای بلند و عصبیِ پرهام جا خوردم، چه برسه به اون دوتا!
اینبار همه تو سکوت به پرهام زل زده بودیم که با عصبانیت از سرجاش پاشد و رو به امیرحسین گفت:
_ خجالت نمیکشی؟
_ خجالت واسه چی؟ کارم اشتباهه؟ اگه اشتباهه بگو
_ آره اشتباهه
_ کجاش؟
_ تو رسماً دیوونه شدی امیرحسین
امیرحسین مشخص بود استرس داره اما خودش رو کنترل کرد و گفت:
_ چرا پرهام؟
_ دیوونه ای میخوای این خواهر خل و چل من رو بگیری و خودت رو بدبخت کنی؟!
و پقی زد زیر خنده و روی صندلی نشست!
چون کنارِ من بود مشت محکمی به بازوش زدم و گفتم:
_ خیلی گاوی پرهام، حتی منم ترسیدم
پگاه که رسماً رنگش پریده بود، دستی به پیشونیش کشید و گفت:
_ دارم برات پرهام
پرهام با خنده یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ انقدر جذبه داشتم و نمیدونستم؟
دوباره یه مشت بهش زدم که دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ وحشی نزن
_ خفه شو، از بس همش دلقک بازی درمیاری الان که جدی شدی همه ترسیدن
یلدا حرفم رو تایید کرد و گفت:
_ دقیقا.
#جذاب #زیبا
پرهام هم که مثل ما بدجور فضولیش گل کرده بود، چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ ما؟ مگه تو چند نفری؟
_ من و یه نفر دیگه
یلدا با کلافگی آروم روی میز زد و گفت:
_ بگو دیگه جون به لبمون کردی
یه دور به هممون نگاه کرد و در آخر زل زد به پرهام و گفت:
_ من و پگاه تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم
چشمام از حدقه بیرون زد و نگاهم با تعجب به سمت پگاهی که با صورت سرخ شده و سکوت سرش رو پایین انداخته بود، افتاد!
امیرحسین و پگاه؟! اصلا برام قابل باور نبود چون هیچوقت هیچ رفتار خاصی توی جمع نشون نداده بودن.
قشنگ انتظار هرچیزی رو داشتم جز این حرفش و بقیه هم مثل من بودن چون همه با تعجب نگاه هاشون بین پگاه و امیرحسین میچرخید.
امیرحسین با استرس به پرهام نگاه کرد و گفت:
_ البته با اجازه ی تو و خونواده ات
به پرهام که با اخم به پگاه خیره شده بودم نگاه کردم.
تاحالا غیرتی شدنش رو ندیده بودم و عکس العمل الانش واسم جالب بود!
پگاه که مشخص بود داره از استرس و خجالت میمیره آروم سرش رو بلند کرد و زیرلب گفت:
_ پرهام
_ هیچی نگو!
حتی من هم از صدای بلند و عصبیِ پرهام جا خوردم، چه برسه به اون دوتا!
اینبار همه تو سکوت به پرهام زل زده بودیم که با عصبانیت از سرجاش پاشد و رو به امیرحسین گفت:
_ خجالت نمیکشی؟
_ خجالت واسه چی؟ کارم اشتباهه؟ اگه اشتباهه بگو
_ آره اشتباهه
_ کجاش؟
_ تو رسماً دیوونه شدی امیرحسین
امیرحسین مشخص بود استرس داره اما خودش رو کنترل کرد و گفت:
_ چرا پرهام؟
_ دیوونه ای میخوای این خواهر خل و چل من رو بگیری و خودت رو بدبخت کنی؟!
و پقی زد زیر خنده و روی صندلی نشست!
چون کنارِ من بود مشت محکمی به بازوش زدم و گفتم:
_ خیلی گاوی پرهام، حتی منم ترسیدم
پگاه که رسماً رنگش پریده بود، دستی به پیشونیش کشید و گفت:
_ دارم برات پرهام
پرهام با خنده یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ انقدر جذبه داشتم و نمیدونستم؟
دوباره یه مشت بهش زدم که دستش رو روی بازوش گذاشت و گفت:
_ وحشی نزن
_ خفه شو، از بس همش دلقک بازی درمیاری الان که جدی شدی همه ترسیدن
یلدا حرفم رو تایید کرد و گفت:
_ دقیقا.
#جذاب #زیبا
۵.۴k
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.