ا.ت:دیوونه شدی مثلا چه خبر هایی ؟السا :هیچی بابا 😅
ا.ت:دیوونه شدی مثلا چه خبر هایی ؟السا :هیچی بابا 😅
ا.ت:ول کن بابا بیا بریم خلاصه تا ساعت ۱۱ همینجوری میگشتیم که از هم جدا شدیم . همه جا تاریک بود داشتم میرفتم که چشمم خورد به یه گله پسر که معلوم بود لاتن. مونده بودم چیکار کنم برم یا نرم که یه دست رو روی شونم احساس کردم داشتم سکته میکردم برگشتم دیدم کوکه از اون بیشتر میترسیدم . کوک:تو معلوووم هست اااااااااینجا چه غلتی میکنییییی؟ . ا.ت:دارم نیرم خونه .کوک:این وقتتتت شب . ا.ت:اصلا به تو چه . تو چیکاره ای . کوک:خفه شووووو میخوای تنهایی از جلویه اون همه پسر رد بشی . ا.ت:خب چاره ی دیگه ای ندارم .کوک:من تا خونت میرسونمت . ا.ت:چی .کوک:گفتم تا خونه با هات میام که تنها نباشی .ا.ت:😆تو میخوای با من بیای .خیلی جدی گفت کوک:اره .خودمو جمع و جور کردم .ا.ت:اونوقت واسه چی . کوک:واسه این که خطر ناکه یه دختر دیوونه این وقت شب تنها باشه . ا.ت:بهت نمیاد این کاره باشی .کوک:دیگه داری زیادی حرف میزنی . ا.ت:تو هم زیادی پرو شدی.کوک:راه بیوفت . شروع کردیم رفتن داشتیم به پسرا نزدیک میشدیم دقیقا از جلوشون رد شدیم .پسر:جوووووووون چه جیگریه . نمیدونم چی شد که کوک وایستاد عصبی شد اخه چرا باید عصبی بشه .کوک:تو الان چه گوهی خوردی ؟. پسر :هیچی معذرت میخوام ببخشید . کوک:از گوهای شور نخور برات بد تموم میشه . بعدم راه افتاد تو راه میخواستم ازش بپریم که چرا اون طوری شد ولی ترسیدم کاری بکنه باهام من که زبونمو نگه نمیدارم . کوک:خب کدوم وری باید بریم .ا.ت:سمت راست . بالاخره رسیدیم دم خونه . کوک:اینجاست . ا.ت:اره . میتونی بری . کوک :من میرم تو برو . ا.ت :باشه ممنون . کوک:خواهش میکنم تو چشام زل زده بود ا.ت:خب برو دیگه . کوک:هی به من دستور نده ها ........تو برو من خودم میرم . ا.ت:باشه رفتم سمت خونه کلید رو انداختم هنوزم وایستاده بود این دیوونه شده نکنه نقشه ای تو کلشه نکنه میخواد با هام کاری کنه .. اه ولش کن وارد خونه شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم . ا.ت: چرا کوک امروز اینطوری شده بود اول پرسید میای مدرسه بدم منو تا اینجا رسوند همشم بهم نگاه میکرد .شاید میخواد اذیتم کنه مثل بقیه . ولش کن اصلا خوابیدم صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم . صبحونه همه چی خوردم لباسامو پوشیدم حرکت کردم سمت مدرسه وارد کلاس شدم تا کوک منو دید اومد سمتم . کوک:سلام . ا.ت:علیک .کوک :حالت خوبه ؟ چی جااااان عجیبه کوک الان حال منو پرسید ا.ت:تو چه مهربون شدی . کوک:من مهربووووون حالا میشه بگی خوبی یا نه ا.ت:اره خوبم . استاد اومد همه رفتن سرجاشون منم خواستم برم که استاد صدام زد . استاد .:خانم ا.ت چرا دیروز نیومدین کلاس ؟ ا.ت:حالم خوب نبود . استاد :الان خوبی .ا.ت:اره ممنون . استاد:خوبه بد درس بیایین اتاقم کارتون دارم . میتونین بشینین
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉
ا.ت:ول کن بابا بیا بریم خلاصه تا ساعت ۱۱ همینجوری میگشتیم که از هم جدا شدیم . همه جا تاریک بود داشتم میرفتم که چشمم خورد به یه گله پسر که معلوم بود لاتن. مونده بودم چیکار کنم برم یا نرم که یه دست رو روی شونم احساس کردم داشتم سکته میکردم برگشتم دیدم کوکه از اون بیشتر میترسیدم . کوک:تو معلوووم هست اااااااااینجا چه غلتی میکنییییی؟ . ا.ت:دارم نیرم خونه .کوک:این وقتتتت شب . ا.ت:اصلا به تو چه . تو چیکاره ای . کوک:خفه شووووو میخوای تنهایی از جلویه اون همه پسر رد بشی . ا.ت:خب چاره ی دیگه ای ندارم .کوک:من تا خونت میرسونمت . ا.ت:چی .کوک:گفتم تا خونه با هات میام که تنها نباشی .ا.ت:😆تو میخوای با من بیای .خیلی جدی گفت کوک:اره .خودمو جمع و جور کردم .ا.ت:اونوقت واسه چی . کوک:واسه این که خطر ناکه یه دختر دیوونه این وقت شب تنها باشه . ا.ت:بهت نمیاد این کاره باشی .کوک:دیگه داری زیادی حرف میزنی . ا.ت:تو هم زیادی پرو شدی.کوک:راه بیوفت . شروع کردیم رفتن داشتیم به پسرا نزدیک میشدیم دقیقا از جلوشون رد شدیم .پسر:جوووووووون چه جیگریه . نمیدونم چی شد که کوک وایستاد عصبی شد اخه چرا باید عصبی بشه .کوک:تو الان چه گوهی خوردی ؟. پسر :هیچی معذرت میخوام ببخشید . کوک:از گوهای شور نخور برات بد تموم میشه . بعدم راه افتاد تو راه میخواستم ازش بپریم که چرا اون طوری شد ولی ترسیدم کاری بکنه باهام من که زبونمو نگه نمیدارم . کوک:خب کدوم وری باید بریم .ا.ت:سمت راست . بالاخره رسیدیم دم خونه . کوک:اینجاست . ا.ت:اره . میتونی بری . کوک :من میرم تو برو . ا.ت :باشه ممنون . کوک:خواهش میکنم تو چشام زل زده بود ا.ت:خب برو دیگه . کوک:هی به من دستور نده ها ........تو برو من خودم میرم . ا.ت:باشه رفتم سمت خونه کلید رو انداختم هنوزم وایستاده بود این دیوونه شده نکنه نقشه ای تو کلشه نکنه میخواد با هام کاری کنه .. اه ولش کن وارد خونه شدم رفتم رو تخت دراز کشیدم . ا.ت: چرا کوک امروز اینطوری شده بود اول پرسید میای مدرسه بدم منو تا اینجا رسوند همشم بهم نگاه میکرد .شاید میخواد اذیتم کنه مثل بقیه . ولش کن اصلا خوابیدم صبح با زنگ گوشیم بیدار شدم . صبحونه همه چی خوردم لباسامو پوشیدم حرکت کردم سمت مدرسه وارد کلاس شدم تا کوک منو دید اومد سمتم . کوک:سلام . ا.ت:علیک .کوک :حالت خوبه ؟ چی جااااان عجیبه کوک الان حال منو پرسید ا.ت:تو چه مهربون شدی . کوک:من مهربووووون حالا میشه بگی خوبی یا نه ا.ت:اره خوبم . استاد اومد همه رفتن سرجاشون منم خواستم برم که استاد صدام زد . استاد .:خانم ا.ت چرا دیروز نیومدین کلاس ؟ ا.ت:حالم خوب نبود . استاد :الان خوبی .ا.ت:اره ممنون . استاد:خوبه بد درس بیایین اتاقم کارتون دارم . میتونین بشینین
#فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉
۱۲.۱k
۰۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.