پارت190
#پارت190
که دوباره با پاش کوبید تو شکم از ته دل جیغ دلخراشی کشیدم با صدا زنا و تکون دادن های شدیدی
چشمامو باز کردم صورتم خیس خیس بود و عرق کرده بودم
با تعجب به رو به روم نگاه کردم همه جا سفید بود اینجا دیگه کجاست؟ اتاق آرسام که اینطوری نبود؟!
نگاهی به صورت بابام انداختم لباش داشت تکون میخورد یه چیزایی میگفت ولی هیچی نمیفهمیدم بابا اینجا چیکار میکنه چرا منو اوردن اینجا
با یادآوری کابوسی که دیدم شوکه زده دستمو گذاشتم رو شکمم ولی... ولی شکمم مثله قبل برجسته نبود
بازم دست زدم ولی هیچ حسی نداشتم به بابام نگاه کردم که زل زده بود به دست من
به هر سختی بود لب باز کردم با صدای گرفته ایی گفتم: ب...چه م خوبه؟!
با نگاه شو دوخت به چشمام رنگ نگاهش غمگین بود لبخند تلخی زد سرشو زیر انداخت
از حرکت بابا قبلم هری ریخت بلند تر از قبل گفتم: بچه م خوبه؟!
و بازم جوابم فقط سکوت بود سرجام نیم خیز شدم و داد زدم:
با شمامم میگم حال بچه م خوبه؟!!!
سرشو بلند کرد خواست حرف بزنه که در اتاق باز شد و چند نفر اومدن داخل با دیدن روپوش هاشون تازه فهمیدم اینا دکترن نگاهی به دستم انداختم که سرم رو وصل کرده بودن
با فهمیدن این موضوع ترسم بیشتر شد واسه بچه م... دکتر که مرد میان سالی بود اومدم کنارم و دستشو رو شونه گذاشت وادارم کرد
که رو تخت بخوابم و اما من بی حرف فقط بهشون زل زده بودم یکی از پرستارا رفت پیش بابام و یه چیزی بهش گفت و بابام سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون
یه زن تقربیا جوون که یه روپوش سفید هم تنش بود اومد کنارم لبخندی بهم زد:
حالت چطوره عزیزم؟!
بی توجه بهش گفتم: بچه م چطوره؟!
لبخند غمگینی زد: انگار قسمت نبود این کوچولو به دنیا بیاد متاسفانه بچه تو از دست دادی
دستمو گرفت ادامه داد:
وقت برای بچه دار شدن خی...
که دوباره با پاش کوبید تو شکم از ته دل جیغ دلخراشی کشیدم با صدا زنا و تکون دادن های شدیدی
چشمامو باز کردم صورتم خیس خیس بود و عرق کرده بودم
با تعجب به رو به روم نگاه کردم همه جا سفید بود اینجا دیگه کجاست؟ اتاق آرسام که اینطوری نبود؟!
نگاهی به صورت بابام انداختم لباش داشت تکون میخورد یه چیزایی میگفت ولی هیچی نمیفهمیدم بابا اینجا چیکار میکنه چرا منو اوردن اینجا
با یادآوری کابوسی که دیدم شوکه زده دستمو گذاشتم رو شکمم ولی... ولی شکمم مثله قبل برجسته نبود
بازم دست زدم ولی هیچ حسی نداشتم به بابام نگاه کردم که زل زده بود به دست من
به هر سختی بود لب باز کردم با صدای گرفته ایی گفتم: ب...چه م خوبه؟!
با نگاه شو دوخت به چشمام رنگ نگاهش غمگین بود لبخند تلخی زد سرشو زیر انداخت
از حرکت بابا قبلم هری ریخت بلند تر از قبل گفتم: بچه م خوبه؟!
و بازم جوابم فقط سکوت بود سرجام نیم خیز شدم و داد زدم:
با شمامم میگم حال بچه م خوبه؟!!!
سرشو بلند کرد خواست حرف بزنه که در اتاق باز شد و چند نفر اومدن داخل با دیدن روپوش هاشون تازه فهمیدم اینا دکترن نگاهی به دستم انداختم که سرم رو وصل کرده بودن
با فهمیدن این موضوع ترسم بیشتر شد واسه بچه م... دکتر که مرد میان سالی بود اومدم کنارم و دستشو رو شونه گذاشت وادارم کرد
که رو تخت بخوابم و اما من بی حرف فقط بهشون زل زده بودم یکی از پرستارا رفت پیش بابام و یه چیزی بهش گفت و بابام سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون
یه زن تقربیا جوون که یه روپوش سفید هم تنش بود اومد کنارم لبخندی بهم زد:
حالت چطوره عزیزم؟!
بی توجه بهش گفتم: بچه م چطوره؟!
لبخند غمگینی زد: انگار قسمت نبود این کوچولو به دنیا بیاد متاسفانه بچه تو از دست دادی
دستمو گرفت ادامه داد:
وقت برای بچه دار شدن خی...
۴.۰k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.