پارت188
#پارت188
لب زد:ب..چه م
نگاهی بهش انداختم کل پاهاش خونی بود نیم خیز شدم کیفمو برداشتم با دستای لرزون شماره اوژانس رو گرفتم
بعد گفتن وضعیت و ادرس خونه گوشی رو قطع کردم دستاشو گرفتم سرد سرد بود
با گریه گفتم: تینا توروخدا طاقت بیار، کی این بلا رو سرت آورده؟!
یک لحظه چشماشو باز کرد و بعد دوباره بست... تکونش دادم با داد گفتم:
تینا توروخدا چشماتو نبند، چشماتو نبند لعنتی! تیناااا
ولی دریغ از یک میل تکون خوردن!
گریه م تبدیل به هق هق شده بود نمیدونم این اوژانس لعنتی چرا نمیرسید!
با غم به صورت رنگ پریده تینا نگاه کردم، الهی بمیرم براش معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری این بلا سرش آورده! دستی به شکمش کشیدم
هنوز کمی برجسته بود 4ماه از بارداریش میگذشت
ولی انگار قسمت نبود اون کوچولو به دنیا بیاد، قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو گونه م با دستم پاک کردم دستی به صورت تینا کشیدم و آروم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون همین که بیرون اومدم خاله نرگس با پدر تینا رو به روم ظاهر شدن
نگرام پرسیدن:حالش چطوره؟!
مهسا: سلام خوبه ولی...
عمو با ترس پرسید:ولی چی؟!
سرمو زیر انداختم:
متاسفانه بچه شو از دست داد
تموم شدن حرف من مساوی شد با جیغ خاله نرگس چند نفری که کنارمون بودن توجه شونو بهمون جلب شد
دستمو رو شونه گذاشتم سعی کردم آرومش کنم گفتم:
هیس خاله جان درسته بچه شو از دست داده ولی خداروشکر که حال خودش خوبه مهم سلامتی خودشه برای بچه دار شدن کلی وقت داره!
خاله با دستش اشکاشو پاک کرد: میدونم ولی تو که نمیدونی چقدر به اون بچه وابسته شده بود تو که اینو نمیدونی!
عمو عصبی گفت:
لب زد:ب..چه م
نگاهی بهش انداختم کل پاهاش خونی بود نیم خیز شدم کیفمو برداشتم با دستای لرزون شماره اوژانس رو گرفتم
بعد گفتن وضعیت و ادرس خونه گوشی رو قطع کردم دستاشو گرفتم سرد سرد بود
با گریه گفتم: تینا توروخدا طاقت بیار، کی این بلا رو سرت آورده؟!
یک لحظه چشماشو باز کرد و بعد دوباره بست... تکونش دادم با داد گفتم:
تینا توروخدا چشماتو نبند، چشماتو نبند لعنتی! تیناااا
ولی دریغ از یک میل تکون خوردن!
گریه م تبدیل به هق هق شده بود نمیدونم این اوژانس لعنتی چرا نمیرسید!
با غم به صورت رنگ پریده تینا نگاه کردم، الهی بمیرم براش معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری این بلا سرش آورده! دستی به شکمش کشیدم
هنوز کمی برجسته بود 4ماه از بارداریش میگذشت
ولی انگار قسمت نبود اون کوچولو به دنیا بیاد، قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو گونه م با دستم پاک کردم دستی به صورت تینا کشیدم و آروم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون همین که بیرون اومدم خاله نرگس با پدر تینا رو به روم ظاهر شدن
نگرام پرسیدن:حالش چطوره؟!
مهسا: سلام خوبه ولی...
عمو با ترس پرسید:ولی چی؟!
سرمو زیر انداختم:
متاسفانه بچه شو از دست داد
تموم شدن حرف من مساوی شد با جیغ خاله نرگس چند نفری که کنارمون بودن توجه شونو بهمون جلب شد
دستمو رو شونه گذاشتم سعی کردم آرومش کنم گفتم:
هیس خاله جان درسته بچه شو از دست داده ولی خداروشکر که حال خودش خوبه مهم سلامتی خودشه برای بچه دار شدن کلی وقت داره!
خاله با دستش اشکاشو پاک کرد: میدونم ولی تو که نمیدونی چقدر به اون بچه وابسته شده بود تو که اینو نمیدونی!
عمو عصبی گفت:
۲.۰k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.