🥀فصل دوم پارت 53🥀
🥀فصل دوم پارت 53🥀
دخترش بغلش بود و رفت سمته سالون مادر و پدر جیمین مشغول قهوه خوردن بود هانا و جیهون سکوت کرده بود و هیچی نمیگفتن دیگه کم کم یک سالی میشه که قهرن مادر جیمین نگاهش اوفتاد سمته ات و لبخند زد
م/ج: دخترک چرا وایستادی بیا بشین
هانا و پدر جیمین جیهون نگاهمون رو به ات داد لحظه ای سکوت بود
ات قدم برداشت سمته مادر شوهرش کنارش نشست
م/ج : ببینم حالت خوبه
ات هم که خندی تلخی کرد و گفت
ات: خوبم مادر جیمین نیومده
م/ج : نه هنوز نیومده اما میاد نوه گلم چطوره وای چقدر بزرگ شده
هواجین با حرفایه مادر بزرگش خندی کرد و دستو پاهاش رو تکون داد
م/ج : هانا پاشو دخترم برایه ات غذا بیار
ات : نه نیازی نیست
هانا : جین مادر
هانا رفت سمته آشپز خونه و مادر جیمین روبه ات کرد
م/ج : بدش به من دخترم یکمی نوم رو بغل کنم
ات هواجین رو بغل مادر بزرگش داد
هانا سینه به دست اومد سالون و جلویه ات گذاشت
هانا: بخور زودباش
خیلی اشتها نداشت و چند لقمه بخاطر مادر شوهرش خورد
ساعت 11 شد اما از جیمین خبری نبود
پ/ج : ات دخترم امروز خیلی خسته شدی نوم هم خوابش میاد برو و استراحت کن
ات: اما جیمین نیومده باید باهاش حرف بزنم
م/ج : میاد دخترم برو و بخواب
مادر و پدر جیمین از سالون خارج شدن رفتن سمته اوتاقشون
جیهون هم رفت اوتاقش
هانا : ات پاشو برو بخواب ببین دختر هم تو بغلش خوابه
ات با ناچاری قبول کرد و هواجین بغلش بود از رویه مبل بلند شد و رفت سمته اوتاقش صدایه در اومد زود رفت سمته در خدمتکار درو باز کرد با دیدنه دان اوفی کشید تو دلش گفت اوف فکردم جیمینه
رفت سمته دان
دان : دختر همچی رو فهمیدم خوبی
وقتی دان شروع به حرف زدن کردم ات بغض گرفت و چشماش پر از اشک شد
دان : هی هی گریه نکنی دختر کوچولوت بیدار میشه ببرش تویه اوتاقش
هانا : سلام من هانا هستم
دان : سلام دان هستم
هانا: لطفا راحت باش
دان : حتما
ات : دان بریم اوتاقم هانا تو هم بیا
دان و هانا رفتن اوتاق ات ات هم دخترش رو برو اوتاقش خیلی آروم تویه گهوارش گذاشتش و بوسی رو رویه پیشونیش گذاشت از اوتاق خارج شد رفت سمته اوتاق خودش وارده اوتاقش شد دان رویه مبل نشسته بود هانا کنارش بود ات هم رویه تخت نیست
وقت گذشت این ها حرف میزدن دان مدام به ات روحیه میداد اما اون فقد با بغض و ناراحتی حرف میزد ماجرا رو به دان تعریف کرد نیم ساعتی گرفت
دان: خوب من دیگه برم آخه صبح زود باید برم ببخشید ات نتونستم بیام بیشت خودت میدونی من پرستارم چقدر سخته
ات : دان نرو
دان بلند شد و گفت
دان : چی
ات : دان نرو خیلی تنهام مخصوصا الان که جیمین نمیاد پیشم پیشم بمون
دان اول شکه شد اما بعد از کمی سکوت گفت
دان: مزاحمه مادر شوهرت و پدر شوهرت نشم
ات : نه این چه حرفیه معلومه که نه اونا خیلی منو دوست دارن دوستامو که حتما دوست دارن
دان : باش
هانا : خوبه پس بیا اتاقت رو نشونت بدم
دان : باش
هانا و دان نزدیک ات شدن
هانا : ات با داد و عصبی با جیمین حرف نزن تا بتونی راحت تر توضیح بدی
ات : اوهم
دان : درسته میگه
دان و هانا از اوتاق خارج شدن
ادامه دارد
دخترش بغلش بود و رفت سمته سالون مادر و پدر جیمین مشغول قهوه خوردن بود هانا و جیهون سکوت کرده بود و هیچی نمیگفتن دیگه کم کم یک سالی میشه که قهرن مادر جیمین نگاهش اوفتاد سمته ات و لبخند زد
م/ج: دخترک چرا وایستادی بیا بشین
هانا و پدر جیمین جیهون نگاهمون رو به ات داد لحظه ای سکوت بود
ات قدم برداشت سمته مادر شوهرش کنارش نشست
م/ج : ببینم حالت خوبه
ات هم که خندی تلخی کرد و گفت
ات: خوبم مادر جیمین نیومده
م/ج : نه هنوز نیومده اما میاد نوه گلم چطوره وای چقدر بزرگ شده
هواجین با حرفایه مادر بزرگش خندی کرد و دستو پاهاش رو تکون داد
م/ج : هانا پاشو دخترم برایه ات غذا بیار
ات : نه نیازی نیست
هانا : جین مادر
هانا رفت سمته آشپز خونه و مادر جیمین روبه ات کرد
م/ج : بدش به من دخترم یکمی نوم رو بغل کنم
ات هواجین رو بغل مادر بزرگش داد
هانا سینه به دست اومد سالون و جلویه ات گذاشت
هانا: بخور زودباش
خیلی اشتها نداشت و چند لقمه بخاطر مادر شوهرش خورد
ساعت 11 شد اما از جیمین خبری نبود
پ/ج : ات دخترم امروز خیلی خسته شدی نوم هم خوابش میاد برو و استراحت کن
ات: اما جیمین نیومده باید باهاش حرف بزنم
م/ج : میاد دخترم برو و بخواب
مادر و پدر جیمین از سالون خارج شدن رفتن سمته اوتاقشون
جیهون هم رفت اوتاقش
هانا : ات پاشو برو بخواب ببین دختر هم تو بغلش خوابه
ات با ناچاری قبول کرد و هواجین بغلش بود از رویه مبل بلند شد و رفت سمته اوتاقش صدایه در اومد زود رفت سمته در خدمتکار درو باز کرد با دیدنه دان اوفی کشید تو دلش گفت اوف فکردم جیمینه
رفت سمته دان
دان : دختر همچی رو فهمیدم خوبی
وقتی دان شروع به حرف زدن کردم ات بغض گرفت و چشماش پر از اشک شد
دان : هی هی گریه نکنی دختر کوچولوت بیدار میشه ببرش تویه اوتاقش
هانا : سلام من هانا هستم
دان : سلام دان هستم
هانا: لطفا راحت باش
دان : حتما
ات : دان بریم اوتاقم هانا تو هم بیا
دان و هانا رفتن اوتاق ات ات هم دخترش رو برو اوتاقش خیلی آروم تویه گهوارش گذاشتش و بوسی رو رویه پیشونیش گذاشت از اوتاق خارج شد رفت سمته اوتاق خودش وارده اوتاقش شد دان رویه مبل نشسته بود هانا کنارش بود ات هم رویه تخت نیست
وقت گذشت این ها حرف میزدن دان مدام به ات روحیه میداد اما اون فقد با بغض و ناراحتی حرف میزد ماجرا رو به دان تعریف کرد نیم ساعتی گرفت
دان: خوب من دیگه برم آخه صبح زود باید برم ببخشید ات نتونستم بیام بیشت خودت میدونی من پرستارم چقدر سخته
ات : دان نرو
دان بلند شد و گفت
دان : چی
ات : دان نرو خیلی تنهام مخصوصا الان که جیمین نمیاد پیشم پیشم بمون
دان اول شکه شد اما بعد از کمی سکوت گفت
دان: مزاحمه مادر شوهرت و پدر شوهرت نشم
ات : نه این چه حرفیه معلومه که نه اونا خیلی منو دوست دارن دوستامو که حتما دوست دارن
دان : باش
هانا : خوبه پس بیا اتاقت رو نشونت بدم
دان : باش
هانا و دان نزدیک ات شدن
هانا : ات با داد و عصبی با جیمین حرف نزن تا بتونی راحت تر توضیح بدی
ات : اوهم
دان : درسته میگه
دان و هانا از اوتاق خارج شدن
ادامه دارد
۴۹۷
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.