🥀فصل دوم پارت 52🥀
🥀فصل دوم پارت 52🥀
بارانی خیلی آرومی میبارید ات که رویه زمین نشسته بود و با صدایه بلند گریه میکرد و میگفت
ات : جیمین لطفا نرو
هانا و جیهون با دویدن اومدن پیشش
هانا : ات پاشو
بلند نشست و دسته ات رو گرفت با بغض گفت
هانا : ات به هواجین فکر کن خودتو نباز
ات که گریه میکرد گفت
ات : هالم خوب هق نیست
هانا و جیهون به ات کمک کرد و از رویه زمین بلندش کردن جیهون تو شوک بود و هیچی نمیگفت
《《《《《《《《《
هانا که دستشو گرفته بود کمکش کرد روبه تخت بشینه
هانا : جیهون جعبه کمک های اولیه رو بیار
جیهون : باشه
جیهون از تویه کمد جعبه کمک های اولیه رو اورد و دسته همسرش داد هانا شروع به پانسمان کردنه آرنج های ات کرد وقتی از ماشین انیوپ خودش رو انداخت بیرون و همونجا هم آرنج هاش و زانوهایش زخمی شد هانا زخماش رو پانسمان میکرد ات هم همیه این مدت یه گوشه اوتاق خیره شده بود جیهون ترفه دیگی رویه تخت نشست
جیهون : ات میدونم که الان خوب نیست اما همچیو بهم تعریف کن
هانا با صدایه بلند و عصبی گفت
هانا : جیهون الان وقتش نیست
جیهون : اما باید بمونیم که چیشده
هانا : هیونجین حتما همچیو رو میدونه هالا هم برو بیرون ات لباساشو هوش میکنه
جیهون اوفی کشید و از اوتاق خارج شد هانا از رویه تخت بلند شد و سمته کمد لباس رفت یه تیشرت با شلوار برداشت و اومد سمتش
هانا: اینو بپوش
ات هم که بی جون و بیحال بود لباس هارو از دستش گرفت هانا از اوتاق خارج شد ات لباس هارو پوشید و یاده اتفاقاتی امروز اوفتاد بغضش از گلوش رد نمی شد و گریش گرفت
تویه این مدتی که گریه میکرد 20 دقیقه ای میگذشت که هانا وارده اوتاق شد با گریه های ات عصبی شد
هانا : ات با خودت چیکار کردی
زود اومد سمتش
هانا : تورو خدا یکمی به دخترت فکر کن
لحنش رو عوض کرد و با مهربونی گفت
هانا : ات نگرانش هیچی نباش یکمی استراحت کن باشه
ات هم گریش آروم تر شد و رویه تخت دراز کشید هانا پتو رو روش کشید و از اوتاق خارج شد ات از خستگی و گریه زیادی چشماش خسته بودن و کم کم خوابش برد
ساعت 10 شب شده بود که ات بیدار شد پتو رو از رویه خودش کشید و رویه تخت نشست آنقدر واسش سخت بود بدونه جیمین
حتی این اوتاق بدونه جیمین واسش زندان بود نفس عمیقی کشید و از رویه تخت بلند شد رفت سمته اوتاق هواجین کله امروز رو بهش شیر نداده بود وارده اوتاق شد و قدم هاش رو سمته گهواره برداشت دختر کوچولوش رو آروم برداشت و رویه مبل نشست زیپه تیشرتشو باز کرد و پیرانه استین کوتاهش و نمی تنش رو بالا زد هواجین هم گرسنشه بود و دهنش رو باز و بسته کرد مامانش هم شروع به سیر کردنه دخترش
بعد از چند مین دیگه شیر نمی خورد ات هم نگاهش رو بهش داد لباسش رو مرتب کرد و از اوتاق خارج شد دخترش بغلش بود و رفت سمته سالون
ادامه دارد
بارانی خیلی آرومی میبارید ات که رویه زمین نشسته بود و با صدایه بلند گریه میکرد و میگفت
ات : جیمین لطفا نرو
هانا و جیهون با دویدن اومدن پیشش
هانا : ات پاشو
بلند نشست و دسته ات رو گرفت با بغض گفت
هانا : ات به هواجین فکر کن خودتو نباز
ات که گریه میکرد گفت
ات : هالم خوب هق نیست
هانا و جیهون به ات کمک کرد و از رویه زمین بلندش کردن جیهون تو شوک بود و هیچی نمیگفت
《《《《《《《《《
هانا که دستشو گرفته بود کمکش کرد روبه تخت بشینه
هانا : جیهون جعبه کمک های اولیه رو بیار
جیهون : باشه
جیهون از تویه کمد جعبه کمک های اولیه رو اورد و دسته همسرش داد هانا شروع به پانسمان کردنه آرنج های ات کرد وقتی از ماشین انیوپ خودش رو انداخت بیرون و همونجا هم آرنج هاش و زانوهایش زخمی شد هانا زخماش رو پانسمان میکرد ات هم همیه این مدت یه گوشه اوتاق خیره شده بود جیهون ترفه دیگی رویه تخت نشست
جیهون : ات میدونم که الان خوب نیست اما همچیو بهم تعریف کن
هانا با صدایه بلند و عصبی گفت
هانا : جیهون الان وقتش نیست
جیهون : اما باید بمونیم که چیشده
هانا : هیونجین حتما همچیو رو میدونه هالا هم برو بیرون ات لباساشو هوش میکنه
جیهون اوفی کشید و از اوتاق خارج شد هانا از رویه تخت بلند شد و سمته کمد لباس رفت یه تیشرت با شلوار برداشت و اومد سمتش
هانا: اینو بپوش
ات هم که بی جون و بیحال بود لباس هارو از دستش گرفت هانا از اوتاق خارج شد ات لباس هارو پوشید و یاده اتفاقاتی امروز اوفتاد بغضش از گلوش رد نمی شد و گریش گرفت
تویه این مدتی که گریه میکرد 20 دقیقه ای میگذشت که هانا وارده اوتاق شد با گریه های ات عصبی شد
هانا : ات با خودت چیکار کردی
زود اومد سمتش
هانا : تورو خدا یکمی به دخترت فکر کن
لحنش رو عوض کرد و با مهربونی گفت
هانا : ات نگرانش هیچی نباش یکمی استراحت کن باشه
ات هم گریش آروم تر شد و رویه تخت دراز کشید هانا پتو رو روش کشید و از اوتاق خارج شد ات از خستگی و گریه زیادی چشماش خسته بودن و کم کم خوابش برد
ساعت 10 شب شده بود که ات بیدار شد پتو رو از رویه خودش کشید و رویه تخت نشست آنقدر واسش سخت بود بدونه جیمین
حتی این اوتاق بدونه جیمین واسش زندان بود نفس عمیقی کشید و از رویه تخت بلند شد رفت سمته اوتاق هواجین کله امروز رو بهش شیر نداده بود وارده اوتاق شد و قدم هاش رو سمته گهواره برداشت دختر کوچولوش رو آروم برداشت و رویه مبل نشست زیپه تیشرتشو باز کرد و پیرانه استین کوتاهش و نمی تنش رو بالا زد هواجین هم گرسنشه بود و دهنش رو باز و بسته کرد مامانش هم شروع به سیر کردنه دخترش
بعد از چند مین دیگه شیر نمی خورد ات هم نگاهش رو بهش داد لباسش رو مرتب کرد و از اوتاق خارج شد دخترش بغلش بود و رفت سمته سالون
ادامه دارد
۵.۱k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.