خوناشام ورژن عاشق پارت۸
ویو تهیونگ
با صدای یع سگ از خواب بیدار شدم ک.....دیدم سگم ک قبلا وقتی بچه بودم داشتم الان روبرو مه وایی این هنوز همون کوچولوعه عررر ک چقد خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز تنها هم بازی بچگیام زندست قبلا همه ب کوک برادرم توجه میکردن و من هم بازیم یه سگ ب اسم یونتان بود (بچه ها کوک همون دوست ات هستش خون اشام بوده ) و کل خاندان فقط اونو میدیدن چون پرحرف و مشتاق و تشنه ب خون بود هع اونا منو فقط ب خاطر اینکه نسل ادامه پیدا کنه میخواستن چ زندگی خوبی دارم من اصن عالیه
ات
خواب بودم دیدم یکی داره با صدای بلند فکر میکنه وایسا اون تهیونگ بود ک داشت با یع سگ حرف میزد آروم از پشت دستامو دورش حلقه کردم ک دست چپم از دور کمرش برداشت و بوسه ی کوتاهی بهش زد و گفت : ملکه ی من بیدار شدی بلاخره
ات:اوهوم میگم چرا داشتی بلند بلند فکر میکردی و با سگ حرف میزدی
ته:چون ت خواب بودی و نمیتونستم بیدارت کنم
ات: اها ولی هر وقت اتفاقی افتاد ب خودم بگید ارباب
که ته دستاشو میزاره رو دستای ات و ادامه میده
ته : چشم ملکه
فلش بک ب ۶ سال بعد ویو ات
الان ۶ سال میگذره از اون مکالمه ی خوشی ک باهاش داشتم تاحالا انقد از نسل خودم بدم نیومده بود درسته فردای اون روز بعد مکالمه انسان ها و گرگین ها دست ب یکی کردن و ب قلعه حمله کرد تهیونگ منو از عمارت دور کرد ولی خودش و افرادش جنگیدن و تهیونگ رو بعد اون موقع ندیدم داشتم اشک میریختم آروم ک یادم افتاد ک شب عروسیمون یه خون که به یع حالت زیبایی توی یه قالب شیشه ای ریخته شده بود و یه جعبه ی مخفی تهیونگ بهم داد چقد دلم برا صداش تنک شده ولی تو این ۶ سال یه شرکت خبر نگاری راه انداختم ک ب خوبی کارش پیش رفت و الان معروف ترین شرکت خبر نگاری شده و الان رئیس اونجاعم و خیلی خوبه ک پیش رفت داشتم ولی نبود تهیونگ نبود صداش ک اسممو صدا میزد کنارم رو نداشتم ولی فردا قراره بریم ب محل جنگ خون اشام ها و انسان ها بود یعنی همون قلعه ی قدیمی وللش فکرشو بهتره نکنم ولی وایسا فقط منو تهیونگیم ک میتونیم وارد اتاق خوابمون بشیم پس.......این صدای چی بود
از دید نویسنده
ات با صدایی که از اتاقش اومد سعی کرد نترس و ب طبقه ی بالا رفت ک دید یع نامه و یه عکس هست که افتاده توی اتاق که روشو اونوری کرد و دید کوک اونجا اون گوشه ی اتاق با یه نیش خنده بدی داره میاد سمتش که عقب عقل رفت تا خورد به دیوار همون لحظه کوک لب باز کرد و گفت:...........
بسه دیگه زیاد نوشتم دوستون دارم بای بای راستی از چند تا پیجی ک حمایت میکردن از فیک خیلی ممنونم 💜💟
با صدای یع سگ از خواب بیدار شدم ک.....دیدم سگم ک قبلا وقتی بچه بودم داشتم الان روبرو مه وایی این هنوز همون کوچولوعه عررر ک چقد خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز تنها هم بازی بچگیام زندست قبلا همه ب کوک برادرم توجه میکردن و من هم بازیم یه سگ ب اسم یونتان بود (بچه ها کوک همون دوست ات هستش خون اشام بوده ) و کل خاندان فقط اونو میدیدن چون پرحرف و مشتاق و تشنه ب خون بود هع اونا منو فقط ب خاطر اینکه نسل ادامه پیدا کنه میخواستن چ زندگی خوبی دارم من اصن عالیه
ات
خواب بودم دیدم یکی داره با صدای بلند فکر میکنه وایسا اون تهیونگ بود ک داشت با یع سگ حرف میزد آروم از پشت دستامو دورش حلقه کردم ک دست چپم از دور کمرش برداشت و بوسه ی کوتاهی بهش زد و گفت : ملکه ی من بیدار شدی بلاخره
ات:اوهوم میگم چرا داشتی بلند بلند فکر میکردی و با سگ حرف میزدی
ته:چون ت خواب بودی و نمیتونستم بیدارت کنم
ات: اها ولی هر وقت اتفاقی افتاد ب خودم بگید ارباب
که ته دستاشو میزاره رو دستای ات و ادامه میده
ته : چشم ملکه
فلش بک ب ۶ سال بعد ویو ات
الان ۶ سال میگذره از اون مکالمه ی خوشی ک باهاش داشتم تاحالا انقد از نسل خودم بدم نیومده بود درسته فردای اون روز بعد مکالمه انسان ها و گرگین ها دست ب یکی کردن و ب قلعه حمله کرد تهیونگ منو از عمارت دور کرد ولی خودش و افرادش جنگیدن و تهیونگ رو بعد اون موقع ندیدم داشتم اشک میریختم آروم ک یادم افتاد ک شب عروسیمون یه خون که به یع حالت زیبایی توی یه قالب شیشه ای ریخته شده بود و یه جعبه ی مخفی تهیونگ بهم داد چقد دلم برا صداش تنک شده ولی تو این ۶ سال یه شرکت خبر نگاری راه انداختم ک ب خوبی کارش پیش رفت و الان معروف ترین شرکت خبر نگاری شده و الان رئیس اونجاعم و خیلی خوبه ک پیش رفت داشتم ولی نبود تهیونگ نبود صداش ک اسممو صدا میزد کنارم رو نداشتم ولی فردا قراره بریم ب محل جنگ خون اشام ها و انسان ها بود یعنی همون قلعه ی قدیمی وللش فکرشو بهتره نکنم ولی وایسا فقط منو تهیونگیم ک میتونیم وارد اتاق خوابمون بشیم پس.......این صدای چی بود
از دید نویسنده
ات با صدایی که از اتاقش اومد سعی کرد نترس و ب طبقه ی بالا رفت ک دید یع نامه و یه عکس هست که افتاده توی اتاق که روشو اونوری کرد و دید کوک اونجا اون گوشه ی اتاق با یه نیش خنده بدی داره میاد سمتش که عقب عقل رفت تا خورد به دیوار همون لحظه کوک لب باز کرد و گفت:...........
بسه دیگه زیاد نوشتم دوستون دارم بای بای راستی از چند تا پیجی ک حمایت میکردن از فیک خیلی ممنونم 💜💟
۴.۶k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.