🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت24 #جلد_دوم
سر کارم مشغول انجام دادن کارهای عقب افتاده بودم که این چند روز به خاطر درگیری هایی که داشتم ازشون غافل بودم.
چقدر سلام شلوغ بود حتی وقت سر خاروندم نداشت .
اما با پیچیدن صدای کفش های پاشنه بلند توی اتاق سرمو بالا آوردم کیمیا را جلوی خودم دیدم.
نگاهی به سر تا پاش کردم مثل عروسک ها بزک کرده بود اومده بود اینجا که چی ؟
پوزخندی بهش زدم و نگاهمو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم به به خوش اومدی! قدم رنجه کردی! شما کجا اینجا کجا ؟
دستش را روی میز کارم گذاشت و به سمتم خم شد و گفت :
_فکر کردی بازی تمومه ؟
ببین من اهورا رو به بچه دهاتی مثل تو نمیدم.
اروم خندیدم و به صندلی تکیه دادم و گفتم:
اهورا رو به من نمیدی؟
اما همینطوری که من می دونم و توام میدونی اهورا الانشم مال منه.
بی اعتنا به حرفم روی صندلی کنار میز نشست ناخوناشو با نگاهش زیرو رو کرد و گفت:
_ تو فکر می کنی اهورا تا کی با یکی مثل تو میمونه؟
فکر نمیکنم زیاد طول بکشه و اهورا و خانواده اش وارث میخوان و تو نمیتونی این و بهشون بدی...
این که دست روی نقطه ضعف گذاشته بود عصبیم می کرد به سمت در اشاره کردم و گفتم
از اینجا گم شو من با شیادی مثل تو هیچ حرفی ندارم .
با صدای بلند خندید و صدای پر از عشوه اش دوباره گوشام و ازار داد
_
_شاید اهورا تونسته باشه توی این یه مورد از من جلو بزنه و فکر کنه بازی رو تموم کرده اما شک نکن خیلی زود برمیگرده .
اهورا خودش میاد سمت من اینو بهت قول میدم.
دوباره روی میز خم شد و ادامه داد:
هر چقدر که تو براش دلبری کنی باز خسته میشه از تو...
تا حالا به این فکر کردی که اگه اهورا نمی فهمید داستان از چه قراره چیکار میکرد؟
خودتم خوب میدونی که من و پسرم انتخاب میکرد چون وارث میخواست حرفاش مثل پتک روی سرم کوبیده می شد.
میدونستم حق با اونه میدونستم من رد میشدم و حتی اگه اهورا این کارو باهام نمیکرد خانواده اش پ این کار را میکردن.
چون فقط پسر می خواستن و من پسر نداشتم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عاشقانه #فردوس_برین #استوری #هنر #خلاقانه #جذاب #wallpaper #عکس #FANDOGHI #عکس_نوشته
#خان_زاده #پارت24 #جلد_دوم
سر کارم مشغول انجام دادن کارهای عقب افتاده بودم که این چند روز به خاطر درگیری هایی که داشتم ازشون غافل بودم.
چقدر سلام شلوغ بود حتی وقت سر خاروندم نداشت .
اما با پیچیدن صدای کفش های پاشنه بلند توی اتاق سرمو بالا آوردم کیمیا را جلوی خودم دیدم.
نگاهی به سر تا پاش کردم مثل عروسک ها بزک کرده بود اومده بود اینجا که چی ؟
پوزخندی بهش زدم و نگاهمو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم به به خوش اومدی! قدم رنجه کردی! شما کجا اینجا کجا ؟
دستش را روی میز کارم گذاشت و به سمتم خم شد و گفت :
_فکر کردی بازی تمومه ؟
ببین من اهورا رو به بچه دهاتی مثل تو نمیدم.
اروم خندیدم و به صندلی تکیه دادم و گفتم:
اهورا رو به من نمیدی؟
اما همینطوری که من می دونم و توام میدونی اهورا الانشم مال منه.
بی اعتنا به حرفم روی صندلی کنار میز نشست ناخوناشو با نگاهش زیرو رو کرد و گفت:
_ تو فکر می کنی اهورا تا کی با یکی مثل تو میمونه؟
فکر نمیکنم زیاد طول بکشه و اهورا و خانواده اش وارث میخوان و تو نمیتونی این و بهشون بدی...
این که دست روی نقطه ضعف گذاشته بود عصبیم می کرد به سمت در اشاره کردم و گفتم
از اینجا گم شو من با شیادی مثل تو هیچ حرفی ندارم .
با صدای بلند خندید و صدای پر از عشوه اش دوباره گوشام و ازار داد
_
_شاید اهورا تونسته باشه توی این یه مورد از من جلو بزنه و فکر کنه بازی رو تموم کرده اما شک نکن خیلی زود برمیگرده .
اهورا خودش میاد سمت من اینو بهت قول میدم.
دوباره روی میز خم شد و ادامه داد:
هر چقدر که تو براش دلبری کنی باز خسته میشه از تو...
تا حالا به این فکر کردی که اگه اهورا نمی فهمید داستان از چه قراره چیکار میکرد؟
خودتم خوب میدونی که من و پسرم انتخاب میکرد چون وارث میخواست حرفاش مثل پتک روی سرم کوبیده می شد.
میدونستم حق با اونه میدونستم من رد میشدم و حتی اگه اهورا این کارو باهام نمیکرد خانواده اش پ این کار را میکردن.
چون فقط پسر می خواستن و من پسر نداشتم.
🌹🍁
🍁🍁🍁🍁
#عاشقانه #فردوس_برین #استوری #هنر #خلاقانه #جذاب #wallpaper #عکس #FANDOGHI #عکس_نوشته
۶.۲k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.