🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت22 #جلد_دوم
کلافه بود انگار می خواست کامل توضیح بده برای همین شناسنامه اش و از توی جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
_ خودت نگاه کن هیچ اسمی تو شناسنامه من نیست گفتم که همه اونا بازی بود من فقط میخواستم دست کیمیا رو کنم .
به قدری حس خوب تویی وجودم تزریق شده بود و احساس می کردم همین الان که منفجر بشم شناسنامه را از دستش گرفتم و سریع نگاهش کردم جز اسم من و دخترم اسم هیچ کس دیگه ای توش نبود خوشحال شناسنامه از دستم افتاد و خودمو توی بغلت اهورا انداختم آروم کمرمو نوازش کرد و گفت:
_ این بغل این کارات دلمو نرم نمیکنه .
واقعا ازت انتظار نداشتم که اینطوری منو بزاری و بری بدون اینکه حتی باهام حرف بزنی واز من بگذری...
شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم اما تقصیر توئه تو باید از اولش بهم میگفتی تو جای من بودی چیکار میکردی؟
اگه منو با یه مرد دیگه میدیدی....
عصبی با صدای بلند گفت:
_ خفه شو هیج عوضی نمیتونه به تو نزدیک بشه..
از ترس سرمو پایین انداختم مونس که به ما نگاه می کرد به پای من چسبید و گفت :
_مامان بابات دعوات میکنه؟
موهاش و نوازش کردم و گفتم
نه عزیزم من و بابا که دعوا نمی کنیم .
اهورا از جاش بلند شد شناسنامه رو برداشت گفت :
_دیگه بایدبرگردیم به خونه .
سریع بدون معطلی از جام بلند شدم و سرخوش چمدونا رو برداشتیم و از اونجا بیرون زدیم بین این راه مونس دوباره اعتراض کرد که گرسنه اس و اهورا جلوی یه رستوران شیک ماشین متوقف کرد و پیاده شدیم.
تمام مدت اخماش تو هم بود و فقط تمام حواسش به مونس بود حتی به من نگاه نمیکرد میدونستم میتونم دلشو بدست بیارم پس سعی کردم فعلا سکوت کنم تا کمی از عصبانیتش کم بشه
همینکه باکیمیا ازدواج نکرده بود یاشار پسرش نبود برای من کافی بود.
سعی میکردم با حرفامو کارام حواسش به خودم جلب کنم اما انگار شمشیرو از رو بسته بود و بهم اصلاً توجه نمی کرد و محل نمیداد.
وقتی که بالاخره به خونه رسیدیم دیگه کم کم ساعت داشت از دوازده شب می گذشت مونس و روی تختش گذاشتم سمت اتاق خودمون رفتم .
🌹🍁
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#عاشقانه #عکس_نوشته #FANDOGHI #wallpaper #جذاب #عکس #فردوس_برین #استوری #خلاقانه #هنر
#خان_زاده #پارت22 #جلد_دوم
کلافه بود انگار می خواست کامل توضیح بده برای همین شناسنامه اش و از توی جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
_ خودت نگاه کن هیچ اسمی تو شناسنامه من نیست گفتم که همه اونا بازی بود من فقط میخواستم دست کیمیا رو کنم .
به قدری حس خوب تویی وجودم تزریق شده بود و احساس می کردم همین الان که منفجر بشم شناسنامه را از دستش گرفتم و سریع نگاهش کردم جز اسم من و دخترم اسم هیچ کس دیگه ای توش نبود خوشحال شناسنامه از دستم افتاد و خودمو توی بغلت اهورا انداختم آروم کمرمو نوازش کرد و گفت:
_ این بغل این کارات دلمو نرم نمیکنه .
واقعا ازت انتظار نداشتم که اینطوری منو بزاری و بری بدون اینکه حتی باهام حرف بزنی واز من بگذری...
شرمنده سرمو پایین انداختم و گفتم اما تقصیر توئه تو باید از اولش بهم میگفتی تو جای من بودی چیکار میکردی؟
اگه منو با یه مرد دیگه میدیدی....
عصبی با صدای بلند گفت:
_ خفه شو هیج عوضی نمیتونه به تو نزدیک بشه..
از ترس سرمو پایین انداختم مونس که به ما نگاه می کرد به پای من چسبید و گفت :
_مامان بابات دعوات میکنه؟
موهاش و نوازش کردم و گفتم
نه عزیزم من و بابا که دعوا نمی کنیم .
اهورا از جاش بلند شد شناسنامه رو برداشت گفت :
_دیگه بایدبرگردیم به خونه .
سریع بدون معطلی از جام بلند شدم و سرخوش چمدونا رو برداشتیم و از اونجا بیرون زدیم بین این راه مونس دوباره اعتراض کرد که گرسنه اس و اهورا جلوی یه رستوران شیک ماشین متوقف کرد و پیاده شدیم.
تمام مدت اخماش تو هم بود و فقط تمام حواسش به مونس بود حتی به من نگاه نمیکرد میدونستم میتونم دلشو بدست بیارم پس سعی کردم فعلا سکوت کنم تا کمی از عصبانیتش کم بشه
همینکه باکیمیا ازدواج نکرده بود یاشار پسرش نبود برای من کافی بود.
سعی میکردم با حرفامو کارام حواسش به خودم جلب کنم اما انگار شمشیرو از رو بسته بود و بهم اصلاً توجه نمی کرد و محل نمیداد.
وقتی که بالاخره به خونه رسیدیم دیگه کم کم ساعت داشت از دوازده شب می گذشت مونس و روی تختش گذاشتم سمت اتاق خودمون رفتم .
🌹🍁
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#عاشقانه #عکس_نوشته #FANDOGHI #wallpaper #جذاب #عکس #فردوس_برین #استوری #خلاقانه #هنر
۴.۴k
۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.