🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت25 #جلد_دوم
عصبی تر به سمت در اشاره کردم گفتم:
گفتم که گورتو از اینجا گم کن برو بیرون.
آروم خندید و سمت در رفت لحظه آخر که می خواست از اتاق بیرون بره به سمتم چرخید و گفت :
تو نمیدونی توی گذشته بین من و اهورا چیا گذشته.
تو از عشق اهورا به من خبر نداری.
اگه خواستی یه روز بیا پیشم تا برات تعریف کنم و عکسامونو نشونت بدم.
بالاخره بدون شک یه روزی اهورا از تو خسته میشه ببین کی بهت گفتم.
تیر خلاص و زد از اتاق بیرون رفت باخودم زمزمه کردم اهورا من و مونس دوست داره؛ منو دوست داره؛ هیچ وقت این کارو با من نمی کنه.
شکی نداشتم که این کارو با من نمی کنه.
باید بهش اعتماد می کردم همون طوری که خودش از من خواسته...
دیگه حال و حوصله انجام کارامو نداشتم کلافه بودم وقتی برگشتم خونه اهورا روبا مونس توی حیاط دیدم.
متعجب از اینکه چقدر زود به خونه برگشته به سمتشون رفتم.
پدر و دختری خلوت کردین چه خبره ؟
زود برگشتی خونه عزیزم!
اهورا به کنارش اشاره کرد من نزدیک شدم دستشو دور کمرم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:
_ با خودم فکر کردم خیلی وقته که هیچ مسافرتی نرفتیم نظرتون چیه بریم مسافرت؟
از این خبر واقعا خوشحال شدم مسافرت دوست داشتم قبل از اینکه من بخوام عکس العملی نشون بدم مونس خوشحال شروع کرد به بالا و پایین پریدن دخترکم مسافرت دوست داشت.
کنجکاو پرسیدم
اما چه یهویی یاد مسافرت افتادی؟
اهورا با اخم رو کرد بهم و پرسید:
_ مسافرت دوست نداری ؟
دستمو بالا آوردم و گفتم من تسلیم هرچی تو بگی همون میشه.
_پس بهتره زودتر بریم چمدونامونو ببندیم چون قرار شب چرواز کنیم .
بخاطر اومدن اون زنیکه انگار به همه چیز شک داشتم.
دوباره پرسیدم
چرابا اینهمه عجله ؟
حالا کجا میخوای بریم؟
چشماشو ریز کرد و گفت:
میخوایم بریم کیش راستیتش اونجا یه کم کار دارم گفتم باهم بریم یه چند روزی خوش بگذرونیم...
#جذاب #wallpaper #خلاقانه #خلاقیت #FANDOGHI #عاشقانه #عکس_نوشته #عکس
#خان_زاده #پارت25 #جلد_دوم
عصبی تر به سمت در اشاره کردم گفتم:
گفتم که گورتو از اینجا گم کن برو بیرون.
آروم خندید و سمت در رفت لحظه آخر که می خواست از اتاق بیرون بره به سمتم چرخید و گفت :
تو نمیدونی توی گذشته بین من و اهورا چیا گذشته.
تو از عشق اهورا به من خبر نداری.
اگه خواستی یه روز بیا پیشم تا برات تعریف کنم و عکسامونو نشونت بدم.
بالاخره بدون شک یه روزی اهورا از تو خسته میشه ببین کی بهت گفتم.
تیر خلاص و زد از اتاق بیرون رفت باخودم زمزمه کردم اهورا من و مونس دوست داره؛ منو دوست داره؛ هیچ وقت این کارو با من نمی کنه.
شکی نداشتم که این کارو با من نمی کنه.
باید بهش اعتماد می کردم همون طوری که خودش از من خواسته...
دیگه حال و حوصله انجام کارامو نداشتم کلافه بودم وقتی برگشتم خونه اهورا روبا مونس توی حیاط دیدم.
متعجب از اینکه چقدر زود به خونه برگشته به سمتشون رفتم.
پدر و دختری خلوت کردین چه خبره ؟
زود برگشتی خونه عزیزم!
اهورا به کنارش اشاره کرد من نزدیک شدم دستشو دور کمرم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد و گفت:
_ با خودم فکر کردم خیلی وقته که هیچ مسافرتی نرفتیم نظرتون چیه بریم مسافرت؟
از این خبر واقعا خوشحال شدم مسافرت دوست داشتم قبل از اینکه من بخوام عکس العملی نشون بدم مونس خوشحال شروع کرد به بالا و پایین پریدن دخترکم مسافرت دوست داشت.
کنجکاو پرسیدم
اما چه یهویی یاد مسافرت افتادی؟
اهورا با اخم رو کرد بهم و پرسید:
_ مسافرت دوست نداری ؟
دستمو بالا آوردم و گفتم من تسلیم هرچی تو بگی همون میشه.
_پس بهتره زودتر بریم چمدونامونو ببندیم چون قرار شب چرواز کنیم .
بخاطر اومدن اون زنیکه انگار به همه چیز شک داشتم.
دوباره پرسیدم
چرابا اینهمه عجله ؟
حالا کجا میخوای بریم؟
چشماشو ریز کرد و گفت:
میخوایم بریم کیش راستیتش اونجا یه کم کار دارم گفتم باهم بریم یه چند روزی خوش بگذرونیم...
#جذاب #wallpaper #خلاقانه #خلاقیت #FANDOGHI #عاشقانه #عکس_نوشته #عکس
۷.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.